ویرگول
ورودثبت نام
راضیه اسلامی‌نسب
راضیه اسلامی‌نسب
خواندن ۱۴ دقیقه·۷ ماه پیش

راه‌نوشت‌هایی در استقبال از نوروز

اول:
"عشق به راه یا همان طغیان علیه ناامنی جهان"

"خود تقاضای این سودا بی‌قراری است و سفردر ابتدا، گرچه مطلوب را هیچ جای نیست."[1]
روزهای اول همه‌گیری کرونا شبیه فیلم‌های آخرالزمانی بود. جهان با همه بزرگی‌اش بنا بود به اندازه مساحت چهاردیواری‌های ما کوچک شود. روابط ما با خانواده و دوستان،دیگر پناه نبودند،منشا خطر بودند . به ما توصیه شد که برای سلامت خود و دیگران در خانه بمانیم. نه با جهان پیرامون ارتباط برقرار کنیم و نه با عزیزانمان.

در اوج تیرگی آن روزها، چیزی که بیش از همه دلتنگش می‌شدم، جاده و راندن در خارج از شهر بود. با اینکه من نه مسافر حرفه‌ای بودم و نه به اندازه همسرم به رانندگی در خارج از شهر علاقه داشتم، اما به محض اینکه بیرون رفتن از شهر برایم ممنوع شد، خود را بی‌قرار جاده دیدم. ساعت‌های طولانی به تصاویر جاده‌های کیارستمی خیره می‌شدم. با شوقی کودکانه دنبال فیلم‌هایی می‌گشتم که موضوع آن در سفر رخ دهد یا نماهای زیادی از جاده و رانندگی در آن باشد. به سروقت پادکست‌هایی می‌رفتم که جهانگردان و همواره‌مسافران تولید می‌کردند. همه‌گیری گسترده بود و خانه تنها جای امن احتمالی شده‌بود، البته اگر می‌شد هنوز جایی را امن به حساب آورد. چراکه کرونا آن روی ناامن جهان را به ما نشان داد.اگر در اوج بحران‌های پیش از کرونا، می‌توانستیم به آغوش امن مادر یا معشوق یا دوستی پناه ببریم تا تاب آوریم، همه‌گیری به شکلی بی‌رحمانه نشان داد که گریزگاه امنی وجود ندارد.ما باید از دیگری‌های عزیز و امن فاصله می‌گرفتیم،چراکه ما برای آن‌ها منشا خطر بودیم و آن‌ها نیز برای ما منشا خطر بودند. یادم می‌آید در روزهای قرنطینه وقتی دست‌هایم را با شمارش ثانیه‌ها می‌شستم، ناخودآگاه زمزمه می‌کردم:
گر گریزی بر امید راحتی
زان طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست
جز به خلوتگاه حق آرام نیست
والله ار سوراخ موشی در روی
مبتلای گربه چنگالی شوی[2]
انگار به واسطه همه‌گیری، بهتر می‌شد معنای "هیچ کنجی بی‌دد و بی‌دام نیست" را درک کرد.مولانا البته درادامه همان ابیات و در جستجوی راهی در جهان سرتاسر ناامن، می‌گفت چاره‌ای نداریم جزاینکه به خیال خود پناه بریم:
آدمی را فربهی هست از خیال
ور خیالاتش بود صاحب‌جمال
ور خیالاتش نماید ناخوشی
می‌گدازد همچو موم از آتشی[3]
در روزگار خانه‌نشینی من به خیالات زیبا پناه می‌بردم تا تباهی پیش‌روی چشمانم را تاب بیاورم. خیال برای آنکه "صاحب جمال" بماند، می‌توانست با ایمان و امید و عشق (البته با رعایت پروتکل‌ها!!) پرشود یا با توسل به هنر، همچنان که که مرتضی کیوان گفته‌بود:" در این زندگانی چه چیزی می‌تواند بت باشد؟ تنها هنر؛ می‌شود این یکی را ملجایی دانست. آن هم فقط یک پناهگاه و نه بیشتر."
اما خیالات در آن روزها بیش و پیش از هر چیز،مرا می‌کشاند به جاده، به راه و به سفر.
تصویر ذهنی من از زندگی در سال‌های خامی و ملال نوجوانی "زندان" بود، آنچنان که برخی عرفا می‌گفتند و بعدها شد "رقصی عاشقانه و گرم" باز هم آنچنان که عرفا می‌گفتند، اما همه‌گیری کرونا، باعث شد که کل ماجرای زندگی به چشم من " رفتن" جلوه کند و دیگر هیچ. پیاده رفتن ....رفتن به تنهایی....رفتن با جمعی اندک از یاران همدل...سواره رفتن... " رفتن و همیشه رفتن...."من ذیل خیالات در پیوند با جاده، زیبا می‌شدم و دلم اندکی قرار می‌یافت. همان روزها، کتاب "هنوز در سفرم" سهراب سپهری، کتاب بالینی‌ام شد و تا به حال هم کتاب بالینی‌ام مانده‌است. صبح‌های قرنطینه، از لیوان چای صبحانه پناه می‌بردم به یادداشت‌های در سفر سهراب ... چشم‌هایم را می‌بستم و به تجربه سرشارش در جستجوگری در جهان غبطه می‌خوردم. از بمبئی تا نیویورک سبک‌بار سفر کنی، نقاشی یاد بگیری، شعر بنویسی، ذن بیاموزی و برای رفقایت در سراسر جهان نامه بنویسی: وسوسه‌برانگیزترین شکل پر زیستن. یادداشت‌های سفر سهراب را می‌خواندم و می‌هراسیدم وضعیت کرونایی ماندگار شود و من بمیرم پیش از آنکه فرصت تماشای جهان را داشته‌باشم.
حالا می‌فهمیدم چرا از بچگی کارتون‌هایی که در آن حلزون وجود داشت،برایم جذاب بود. تصاویر مبهمی یادم می‌آید از حلزونی در یکی از کارتون‌ها که صدف پشتش، درست مثل یک خانه پرداخته شده‌بود. پنجره‌ای داشت و پرده‌ای به بیرون. و تختی داشت و مبل و آشپزخانه‌ای در درون. حلزون در جایی ماندگار نمی‌شد و هروقت اراده می‌کرد به جاده‌ای بزند، فقط لازم بود شکمش را به خاک بکشاند و همین! خانه‌به‌دوشی حلزون در کارتون‌ها، پاسخی بود به دو نیاز اصیل و گاه غیرقابل جمع: میل به داشتن خانه و تمنای در خانه نماندن. میل به ثبات از یک سو و میل به تجربه از سوی دیگر...این تمایل در بزرگسالی بدل شد به عشق ورزیدن به کاروان‌های متحرکی که مدرن‌ترین نسخه حلزون کارتن‌های کودکی بودند.
گرچه خانه‌به‌دوشی از کودکی جذاب بود، اما خانه‌نشینی اجباری بر فریبندگی آن افزوده‌بود. قرنطینه به ناچار ماده سیزدهم اعلامیه جهانی حقوق بشر را نقض کرده‌بود:" هر شهروندی محق به داشتن آزادی جابه‌جایی در داخل یک کشور است...هر انسانی محق به ترک هر کشور از جمله کشور خود و بازگشت به آن است."
کریستیان بوبن گفته‌بود " برای آنکه چیزی را ببینیم،نخست باید سوگوار آن گردیم. " [4]و نیز مولانا سروده‌بود " دل نیابی جز که در دل‌بردگی!" ؛ بنابراین عجیب نبود که مفهوم راه و سفر، در روزهایی که آزادی "تردد" را از دست داده‌بودم، تا این اندازه در جانم عزیز شود.
در روزگارقرنطینه، در جستجوی سرپناهی که زیر سقفش، خیالاتم صاحب‌جمال شود، به دنیای اسطوره هم سرک می‌کشیدم. در روایت‌های پهلوانی نیز، جابه‌جایی در مکان بود که قهرمان را پیش می‌برد تا تکلیفش را با مرگ و به‌تبع آن با زندگی روشن سازد. رستم نمونه اعلای پهلوان_مسافر است. او نیز مانند دیگر "پهلوانانِ سرگردان،سفر می‌کند و به جایی وابسته نیست." در دنیای باستان، افراد معدودی فرصت سفر داشتند: جنگاوران، بازرگانان و زائران.
در اساطیر هم سفر کردن در انحصار افراد خاصی بود "که برای معرفی آنان بهترین واژه، "پهلوان- مسافر" است. اینان که به تعبیر آرش آقایی ،گویی از نیرویی فرابشری برخوردار بودند، مامن مالوف خود را ترک می‌گفتند و برای رسیدن به جواب سوال‌های غیرسطحی و خواسته‌های غیرمعمول، سفر می‌کردند.گیل‌گمش قدیمی‌ترین آن‌ها و رستم، آشناترین آن‌ها برای ما ایرانیان است. او همواره در حال سفر و در عین‌حال مبارزه‌جویی است. او در سیر هفت‌خوان،توانایی‌های خود را محک می‌زند و در سرزمین‌های دوردست به حل مشکلات می‌پردازد."[5]
اما اگر دنیای قدیم،سرشار بود از کنش‌های خدایان و پهلوانان و نیمه‌خدایانی بودند که از پس خیلی چیزها برمی‌آمدند، دنیای ما، دیگر دنیای حماسه نیست، دنیای رمان است. در دنیای ما خدایان افول کرده‌اند و قهرمانان نیز. کلان‌روایت‌های ایمنی‌بخش کمرنگ شده‌اند و خرده‌روایت‌ها از هر سو بلندند. جهان ما درست مثل جهان رمان، پر است از آدم‌های معمولی سردرگمی که توان کنش‌های بزرگ ندارند، اما تلاش می‌کنند برای بودن خود رسالتی محدود کشف یا جعل کنند و با معنایابی و معنابخشی، زیستن خود را ارتقا دهند، بی‌آنکه چون قهرمانان اساطیری برای خود در برابر بشریت رسالتی قائل باشند. به همین معنا از خانه بیرون زدن و خود را به راهی سپردن در زمانه ما، لزوما قرار نیست ما را به مقصد خاصی برساند یا پاسخ پرسش‌های سهمگین وجودی را بر ما بگشاید.
به‌جاده زدن، بیش از هر چیز حال و هوای پرسه‌زدن دارد و پرسه زدن بیشتر ممکن است ما را با پرسش‌های بی‌شمار و بی‌جواب آشتی دهد تا اینکه پاسخ مشخصی فراهم کند. بدین معنا توقع ما از سفر در جهان امروز مثل بسیاری چیزهای دیگر باید رقیق شود. بگذریم از سفرهای بی‌شماری در زمانه ما که رویکردی جز مصرف کردن زمان فراغت و لذت‌گرایی ندارند. ...سفرهایی که بازمانده دوران اکتشاف . استعمار و میل به گشتن در گیتی به منظور غلبه بر آن و مصرف کردن و به تعبیر فردوسی، "آز گردن جهان گشتن"[6]هستند.
قدیمی‌ترین خاطره‌ای که از میل به خانه‌به‌دوشی در ذهن دارم، برمی‌گردد به سال دوم دبیرستان علوم انسانی.
یادم می‌آید وقتی دبیر ادبیات، داستان رستم و تهمینه را تعریف می‌کرد، غوغایی در میان ما دختران نوجوان برپا شد. خانم منوچهری چنان با عشق و با لهجه غلیظ مشهدی خواند:" روانش خرد بود و تن،جان پاک تو گفتی که بهره ندارد ز خاک"[7]، که انگار خودش تهمینه را به چشم دیده‌بود. پهلوان و شاهدخت به هم رسیدند و داستان هم رسید به تولد سهراب که روشنک ایراد گرفت:" رستم پس از ازدواج با تهمینه کجا رفت؟ چرا نباید از تولد فرزندش باخبر می‌بود؟" خانم منوچهری سعی کرد توضیح دهد :" رستم هیچ‌کجا آرام نمی‌گرفته. دل تنها در گرو آزادی خود داشته و پایداری ایران. از این سوی تا آن سوی می‌تاخته، تاج می‌بخشیده. ورای قدرت سیاسی می‌ایستاده و کشور را نجات می‌داده. کسی حریف باده‌نوشی و بزمش نمی‌شده؛همچنان که حریف رزمش و نیز حریف وسوسه بلند آزادگی‌اش! رستم هیچ‌کجا آرام نمی‌گرفته، هیچ‌کجا نمی‌مانده، و همچنان که همواره در رفتن بوده، به جهان و آدمیان خدمت می‌کرده و کام خویش از زندگی می‌گرفته و تهمینه نیز این‌ها را می‌دانسته و با آرمان زاییدن فرزند رستم، دل به مهر او داده..."از میان ما، افسانه که عاشق پائولو کوئیلو شده‌بود، باور داشت تجربه اشتیاق و عشق، مهم‌تر از معشوقی است که ما را بدان می‌رساند." افسانه برایمان از کولی‌ها گفت که زندگی را ژرف‌تر از ما تجربه می‌کنند، چراکه سازی بر دوش می‌گذارند و هرکجا رسیدند، آتشی برپا می‌کنند و در این جهان "می‌روند و می‌زیند." انگار از گفتگوهای همان روز، اشتیاق کوچگردی و خانه‌به‌دوشی در دل من زنده شد. می‌گویم "زنده شد"، چون گمان می‌کنم سال‌های طولانی زندگی به سبک "گردآوری و شکار" ، باعث شده در ناخودآگاه ما، میل به یکجا نماندن، اصیل و آشنا باشد.زندگی یکجانشینی و دوران کشاورزی در برابر هزاران سال گردآوری و شکار، در تاریخ بشر دوره کوتاهی به حساب می‌آید و انگار میل به جابه‌جا شدن مستمر در مکان، ردی در خاطرات محو هزاران سال سفر اجدادمان برای بقا بر این سیاره دارد.

در همان دوران قرنطینه من از روایت‌های اساطیری پناه می‌بردم به دنیای رقیق‌تر و در دسترس‌تر سهراب سپهری که به دنیای رمان نزدیک‌تر بود تا دنیای حماسه، اما همچنان باشکوه بود.
سهراب در توضیح بی‌قراری و آرام نگرفتنش در یک‌جا،خطاب به دوستی نوشته‌بود:" همیشه فکرکرده‌ام روزی خواهد رسید که من قرار بگیرم، سر جایم باشم، و آن‌وقت خواهم توانست روشن باشم، دقیق باشم و بستگی خودم را با دوستان به آن نهایت دلپذیر و کمیاب برسانم. اما همیشه رابطه من با حوالی خودم نازک بوده‌است. آیا جایی هست که مال من باشد؟ فکر نمی‌کنم. از این توقع بی‌پایه باید گذشت. در اتاق مسافرخانه هم باید شعر گفت. روی نیمکت پارک هم باید قصه نوشت. سخت‌گیری را باید جای دیگری خرج کرد." [8]سهراب نمونه موفقی از آشتی دادن بین "تعلق‌خاطر به خانه" و "سفر را چون پیشه جدی‌گرفتن" است. او هم در کاشان قرار دارد و هم در هرکجای دیگر دنیا، به این دلیل که نه در کاشان قرار دارد و نه در هیچ‌کجای دیگر دنیا....می‌داند که جستجوی قرار در خانه یا در سفر فریبی بزرگ است. " از این توقع بی‌پایه باید گذشت." باید راه افتاد و گاهی هم توقف کرد و در هر حال باید کاری کرد.
" ما می‌رویم بی‌آنکه از این مسافرت ناراضی باشیم."... روح جستجوگر، بی‌قرار است و مدام در حال سرک کشیدن در جهان. این سرک کشیدن، عطشی عرفانی است یا شوق فلسفیدن یا ذوق مسافر سرزمین داستان‌ها شدن و گاه هم به جاده زدن...روح جستجوگر، در عین حال اگر امید زیادی به جستجو ببندد، بی‌شک سرخورده خواهد شد. شگفتا سهراب که در این فقره نیز کمالگرایی و رضایت دادن به اکنون را هنرمندانه در خود جمع کرده‌است:" برای این سفر از هر شوق کودکانه‌ای خالی بودم. برای دیدن رنگ‌های فرنگ نیز شتابی نداشتم. این سفر قبل از هرچیز برای من یک حرکت بود." چه بسا پختگی یعنی خالی از هر شوق کودکانه‌ای، تن به سفر دادن. چراکه سفر یک حرکت است‌،بی‌آنکه لزوما ما را به جای مشخصی برساند.
همان سهرابی که خالصانه‌ترین واژه‌ها را خرج دلتنگی کاشان و خانه پدری کرده‎‌است، می‌داند که روح بی‌قرار، چاره‌ای جز در آغوش کشیدن سرگردانی خود در این جهان ندارد.
" اهل کاشانم اما شهر من گم شده‌است. من با تاب، من با تب، خانه‌ای در طرف دیگر شب ساخته‌ام."[9]

کرونا آمده‌بود و من ناگزیر به خانه‌نشینی بودم. خانه را به هزار تدبیر زیبا می‌کردم. طلوع و غروب آفتاب را در مناسکی کوچک از پس پنجره پاس می‌داشتم. گلدان‌های بیشتری می‌خریدم. با هر کتاب و فیلم و آهنگ ، خیال می‌کردم در خانه‌ام روزنی تازه باز می‌کنم رو به دنیای بزرگی که در اوج ناامنی عریانش، بیشتر از همیشه دوستش می‌داشتم...و در نهایت پناه می‌بردم به کلماتی که مسافران نوشته بودند. به تصاویر مارکوپولو در کتاب پسرم خیره می‌شدم و آه می‌کشیدم. سعدی به چشمم عزیز شده‌بود که حکمت‌هایش نه نتیجه خانه‌نشینی و سیر انفس، که رهاورد سیر آفاق بود. پسرم را می‌نشاندم پای مستند برادران امیدوار و برایش از همت بلند مسافران کاشف می‌گفتم. تام هنکس را در فیلم "دورافتاده" و خانواده دکتر ارنست را دنبال می‌کردیم تا خیالمان راحت شود حتی آن‌هایی که در جزیره‌ای بن‌بست و یکسره جدا از باقی جهان گیر ‌می‌افتند هم عاقبت راهی به باقی جهان می‌یابند.
اگر مردم قحطی‌زده مصر، با تماشای حسن یوسف و غرق شدن در خیال زیبایی، گرسنگی را از یاد می‌بردند از آن‌رو که" حسن یوسف قوت جان شد سال قحط" ؛ من نیز با سرک کشیدن در داستان آن‌ها که از خانه بیرون زده‌بودند، خانه‌نشینی را تاب می‌آوردم و می‌کوشیدم دیگران را نیز در این سیر و سفر خیالی در جهان شریک سازم.
به بچه‌های اندکی که در قرنطینه می‌دیدم، "کره زمین" هدیه می‌دادم و برایشان از سرزمین‌های در انتظار اکتشاف می‌گفتم. می‌ترسیدم خانه‌نشینی در بچه‌ها، مانع از شکل‌گیری رابطه‌ای امن با جهان شود.جلساتی مجازی ترتیب داده‌بودم تا با فرزندان دوستانم راهی سفرهای خیالی شویم. کریستف کلمب و ابن‌بطوطه و ناصر خسرو پیش چشمم ارجمند شده‌بودند. کفش معنای دیگری یافته‌بود و مرکب، عزیز شده‌بود.
اما چرا تمام مفاهیم حول محورسفر تا این اندازه برای من مهم شده‌بودند؟ چرا تصور امکان جابه‌جایی در زمین و ماده سیزدهم اعلامیه جهانی حقوق بشر، احساس رهایی می‌آورد؟ چرا حتی دیدن جهان، برایم از دورهم جمع شدن با خانواده و دوستان، حیاتی‌تر شده‌بود؟

حالا و پس از گذشت چند سال، می‌اندیشم تقلای من درباب سفر، پناه بردنم به سفرنامه‌ها و فیلم‌های جاده‌ای، حتی رویاهای شبانه‌ای که حال و هوای به‌جاده زدن داشت، نوعی تلاش بود برای عشق ورزیدن به جهانی که سرتاسر ناامن شده‌بود. روان من پناه برده‌بود به سفر...زیرا می‌خواستم تسلیم حقیقت روز نشوم. تسلیم این‌که سرتاسر جهان ناامن است و هیچ کنجی بی‌دد و بی‌دام نیست! من می‌کوشیدم خودم و دیگران را قانع کنم که می‌توان این جهان را دوست داشت. جهان بزرگ است و هیچ کدام ما به حد کفایت در آن پرسه نزده‌ایم تا به مرگ راضی شویم. عشق به راه، در سال‌های کرونا، نوعی عصیان تمام‌قد بود در برابر فراگیری مرگ. اگرچه می‌دانستم مرگ‌آگاهی پیش‌نیاز درست زیستن است، اگرچه می‌دانستم از مرگ گریزی نیست و تقلای پس زدن مرگ، تلاشی بیهوده است، چرا که مرگ آغاز آدمی‌زادی است و پایان او، " از که بگریزیم؟ از خود؟ ای محال!"، با این حال...ایمان داشتم هراندازه مرگ‌آگاهی فردی سازنده است، تسلیم شدن در برابر مرگ جمعی و نابودی نوع بشر، ویران‌گر است. آن‌جا که مرگ به ما امان نمی‌دهد یک‌به‌یک و به نوبت با او مواجه شویم وبه صورت اهریمنی پرقدرت ظاهر می‌شود، باید پناه برد به خیالات صاحب‌جمال...باید چیزی پیدا کرد و به آن عشق ورزید تا زندگی، این رسالت باشکوه را که معلوم نیست چه‌کسی، کی و کجا بر شانه‌های ما گذاشته‌است، پاس بداریم.
من درست از همان روزی که دریافتم تا اطلاع ثانوی نمی‌توانم پای در راهی طولانی نهم، عاشق جاده شدم. درست از همان روز،تمام آنچه عارفان در باب سیر و سلوک و رفتن و شدن می‌گفتند، معنایی عینی و اینجایی و اکنونی پیدا کرده بود. دلم برای همه جهان تنگ شده‌بود. می‌خواستم این سیاره دوست‌داشتنی را گام‌به‌گام بگردم. می‌خواستم در هرچه جاده در این جهان بود، برانم . کیارستمی گفته‌بود:" راه اعتراف انسان است به آنچه از آن می‌گریزد و به آنچه به آن رو می‌کند، راه خود آدمی است و آدمی راهی است کوچک."[10]
عشق‌ورزیدن به راه و تشنگی برای سفر، اعتراف من بود به اینکه زندگی را دوست می‌ داشتم...زمین را دوست می‌داشتم و راه را که نتیجه نبوغ آدمی‌زاد بود بر زمین...انتظار روزی که دوباره بتوان به جاده زد، نوعی امید به بازگشت به آغوش جهانی بود که هرگز آن‌قدرها ناامن نبود....

دلم می‌خواست خانه‌ام گم شود. دلم می‌خواست در جهان گم شوم. سهراب را می‌ خواندم که خیلی ساده درباره پروازش به بمبئی نوشته‌بود. پرواز کردن...اما حالا دیگر به آرزو تبدیل شده‌بود. از خود می‌پرسیدم آیا می‌توانم یک بار دیگر از بالای ابرها به زمین نگاه کنم، دلم بلرزد و قربان‌صدقه این پهنه زیبا و شگفت‌انگیز بروم؟ وقتی می‌خواستم دعا کنم، جاده را تصور می‌کردم و یک استراحتگاه بین‌راهی در خاک خشک نزدیک کاشان...کشتی‌ای را تصور می‌کردم که در میان یخ‌های آلاسکا می‌راند و من روی عرشه‌اش بخت آن را داشتم که آسمان روز وشب را همزمان تجربه کنم. در خواب‌هایم صدای سوت قطاری می‌آمد که از میان جنگل‌های مه‌آلود ورسک می‌گذشت و سرنشینانش را در برابر طیف گسترده‌ای از رنگ‌های نارنجی قرار می‌داد. خواب شعرهای پشت کامیون‌ها را می‌دیدم. خواب اولین خاطره پرواز با هواپیما و تماشای چراغ‎های شهرم از بالا...اما همه خیال‌ها پشت در بسته قرنطینه می‌ماند: "بازگردد عاقبت این در؟" [11]بلی... امید به پا سپردن به جاده،ابزار تاب‌آوری‌ام شده‌بود.

[1] _مقالات،شمس تبریزی،

[2] _دفتر دوم،مثنوی معننوی،مولانا

[3] _دفتر دوم،مثنوی معنوی،مولانا

[4] _نورجهان،کریستیان بوبن،ترجمه پیروز سیار

[5] - از سایت شخصی آرش نورآقایی،مسیر رستم nooraghayee.com

[6] _"تو را آز گرد جهان گشتن است"،شاهنامه فردوسی

[7] _شاهنامه فردوسی

[8] _هنوز در سفرم،سهراب سپهری

[9] _صدای پای آب،سهراب سپهری

[10] _از متن فیلم جاده‌های کیارستمی

[11] _غزلیات شمس،مولانا

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید