بهش گفتم من کنار تو بودن را ترجیح دادم به برگشتن به زمان خودم.
من نتونستم از لمس دستانت دست بکشم و دیشب تایم برگشتن به زمان خودم رو از دست دادم.
نمیدونم تا چند سال دیگه قراره تو دنیای تو سردرگم باشم.
هم دلهره دارم از نا شناخته ها، از این دنیای عجیب که هیچ چیزی ازش نمیدونم، هم ترس از گیر افتادن تا ابد!
گفت چرا ترس؟ مگه کنار من بهت خوش نمیگذره؟
مگه احساس امنیت نداری؟
چرا از دنیایی که نمیشناسی و بهش تعلق نداری واهمه داری؟!
مگه کنار من نیستی؟ مگه دستای منو نگرفتی؟ مطمئن باش کنار من نمیگذارم بهت آسیبی وارد بشه
گفتم نه! مسئله این نیست.
مشکلم با خودمه.
من نمیتونم آرامش و امنیتم را در گرو کسی قرار بدم.
من کنار تو بهترین لحظه هارو دارم سپری میکنم و اصلا نیازی به برگشتن به دنیای خودم حس نمیکنم، من فقط نمیخوام این احساس نیازبه تو همیشه در من وجود داشته باشه و ترس از دست دادنت آرامشم رو سلب کنه!
انگشتان دستشو از لا به لای انگشتام رها کرد، کمی به زمین خیره شد، نفس عمیقی کشید و لبهاش خیلی آروم و لرزان به حرکت دراومدن و گفت:
راستش، دنیای من بدون تو تاریک تاریک بود، من هم علاقه ای به موندن در این دنیا ندارم، کنار تو فرقی نمیکنه کجا باشم، تو کدوم دنیا،در کدوم زمان زندگی کنم.
ولی اینم دوست ندارم که حس وابستگی بینمون باشه و آزادی و آرامش تو سلب بشه
_ یعنی تو حاضری با من هرجایی بیای؟ اگه من راهی پیدا کنم که به زمان خودم برگردم، یا حتی بتونم دریچه ای دیگر برای سفر به دنیای ناشناخته دیگه پیدا کنم، تو حاضری همراهم باشی؟
_ خب آره! چه چیزی شگفت انگیز تر از این میتونه باشه؟
برام مهم نیست کجا زندگی کنم. کنار هم میتونیم به کشف هر دنیای تازه ای قدم بگذاریم.
گفتم: ببین عزیزم، راستش من طبق تحقیقاتی که کردم، مکانی در این نزدیکی ها وجود داره که طبق نوشته های قدیمی که از تاریخ نویسان دنیای شما مطالعه کردم، در زمان های خیلی دور به عنوان دروازه ای برای ورود به دنیای دیگه از اون استفاده میشده.
میتونیم دستگاه سفر در زمان من رو ببریم اونجا و امتحانش کنیم.
فقط مشکلی که وجود داره اینه که،
این دروازه به دنیایی که من ازش اومدم ختم نمیشه، و ما نمیدونیم قراره به کدوم دنیا پا بگذاریم.
شاید دنیایی تاریک و سرد در انتظارمون باشه!
شاید موجودات خبیثی از این دریچه استفاده میکردن، و شایدم نه. نمیدونم. انتخاب تو چیه!؟
_ من نظرم همونیه که گفتم. دوست ندارم کنار من با احساس وابستگی زندگی کنی.
من کنار تو از ماجراجویی لذت میبرم. بیا بریم امتحانش کنیم.
به اون معبد رفتیم.
شاید یکم ترس و دو دلی تو وجودمون رخنه کرد.
ولی به راهمون ادامه دادیم.
دستگاه مکان دروازه رو بهمون نشون داد.
دستگاه رو روشن کردم.
زمان باز شدن دریچه ۱۷ دقیقه دیگه!
رفتیم در محل تعیین شده ایستادیم
گفتم برای آخرین بار ازت میپرسم، مطمئنی میخوای این دنیا رو ترک کنی و با من به دنیایی قدم بگذاری که هیچ چیزی دربارش نمیدونیم و شاید هیچوقت نتونیم به اینجا برگردیم!!
گفت: آره مطمئنم.
تایمر دستگاه هر لحظه به صفر نزدیک تر میشد و این ضربان قلب ما بود که هرچه بیشتر به عدد ۲۰۰ نزدیک تر میشد.
۱۰، ۹، ۸، ۷، ۶ ، ۵،
Bpm: 150, 160 , 175 , 189
برای آخرین بار نگاهش کردم، هیچ ترس و دلهره ای تو صورتش ندیدم، آرام آرام بود، من هم خیالم راحت شد و چشمهامو بستم
۴، ۳، ۲، ۱ ….
Bpm: 190 , 193 , 196, 199, …
ابر تیره و تاریکی همه جارو فرا گرفت به قدری که هیچ نوری فرصت عبور پیدا نمیکرد و همه جا تاریک تاریک شد
دریچه سیاهچاله باز شد و بعد از عبور ما از دریچه ایجاد شده، ابر ها کنار رفتن و نور دوباره تابیدن گرفت
وقتی چشمهام رو باز کردم، تو دنیای عجیبی پا گذاشته بودیم.
انگار داشتم از بعدی دیگه به خودم و اون نگاه میکردم.
من و اون تو یک مسابقه تریل رانینگ شرکت کرده بودیم و من داشتم از بعدی دیگه به خودمون نگاه میکردم.
بله
ما تو دنیایی موازی دونده بودیم و تو این رویداد شرکت کرده بودیم.
خودمون رو دیدم که با موفقیت مسیر را تمام کردیم، مدال فینیشر گرفتیم و اصلا بدون توجه به اتفاقاتی که قبلا افتاده به مسیر زندگیمون ادامه دادیم.
انگار اصلا هیچ اطلاعی از اون دنیای قبلی، دستگاه سفر در زمان و مکان و اون دریچه و … نداشتیم.
من داشتم به خودمون نگاه میکردم و از این دنیایی که پا گذاشته بودیم لذت میبردم.