R3mography
R3mography
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

The day is gone

روز دیگه داشت به انتهای خودش میرسید.

باید قبل از ساعت ۰۰:۰۰ خودم رو به ماشین زمان میرسوندم و به زمان حال بر میگشتم.

ولی استخوانهای انگشتاش طوری درون انگشتام‌ قفل شده بود و محکم فشارشون میداد که حسی وصف

ناپذیر بهم القا میکردن.

بین ما فقط سکوت بود و میزان کم و زیاد شدن فشار انگشتانمون بود که وظیفه انتقال احساسات و انجام صحبت های درونیم رو به دوش میکشید.

اگر قبل از ساعت ۰۰:۰۰ خودم رو به دستگاه نمیرسوندم، در تونل زمان گم میشدم، و از اون ساعت به بعد، هر اتفاق و تغییری که درزمان رقم میزدم ، بصورت دومینو وار روی آینده تاثیر گذار بود و تبعات خیلی سنگینی برام داشت.

من به همه اینها واقف بودم، ولی اونجا، در اون لحظه،

دوست نداشتم این انگشتان گره خوردمون‌ رو باز کنم،

حاضر بودم تا ابد در تونل زمان سر در گم بشم، ولی از رها کردن دستش سرباز نزنم…


لمس دستهایشسفر در زمان
من R3MO هستم. یک بعد شخصیتی.حاصل ذهنی بی قرار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید