سفر من با خداحافظی شروع شد. دوستدختر، دوست قدیمیای که دو سال و نیم باهاش همخونه بودی، دوستان صمیمی، برادرت و در نهایت پدر و مادر که عملاً سخت ترینش بود. سرشار از هیجان و استرسی لذت بخش بودم. راجع به برنامهریزیهام و قدمهای بعدی مسیرم فکر می کردم.
یکشنبه روزی، صبح، خودم رو رسوندم به ترمینال غرب، از تعاونی عصرِ ایران که بلیت گرفته بودم، مسئولش رو دم پارکینگ دیدم که گفت برو فلان اتوبوس رو سوار شو. اتوبوس برای تعاونی عصر ایران نبود، برام سوال پیش اومد، نمی تونستم سه تا کیف و کولهم رو وسط ترمینال که سگ صاحابش رو نمی شناسه ول کنم و برم تا دفتر تعاونی که چک کنم چه خبره. خرکششون کردم باز تا دم دفتر و به مسئول خط استانبول گفتم، آقا این اتوبوس که گفتی مال عصرِ ایران که نیست، داستان چیه؟ گفت مسافرمون کم بوده با اتوبوس یه تعاونی دیگه میرید، گفتم خب این خیلی مشکل عجیبی نیست. برگشتم دم اتوبوس و گفتم مسافر فلان تعاونی م و این بلیتمه و وسیله هام رو گذاشت تو صندوق و برچسب مربوط بهشون رو چسبوند پشت پاسپورتم. سوار که شدم دیدم شماره صندلی من یکی دیگه نشسته. بلیت رو به یکی از اون مسئول هاش نشون دادم که آقا داستان چیه؟ این بیلت منه مال تعاونی مذکور و شما هم اوکی دادید که بله همینه و... جابهجام کرد که بشین و اشکالی نداره و اینا. حدود چهل دقیقه از ساعت حرکت اتوبوس گذشت که یه آقایی شبیه معلم ادبیات دبستان اومد، با لیست مسافرها، دونه دونه داشت با پاسپورت چک می کرد. رسید به من، به لیست نگاه کرد، گفت مال کدوم تعاونیای؟ گفتم عصر ایران. رفت تا ته اتوبوس و برگشت جلو من، گفت برو پایین. گفتم یعنی چی؟ بلیت گرفتم و تعاونی و خودِ شما که چهاربار بلیتم رو چک کردید گفتید همین اتوبوسه. گفت من پنج تا مسافر اون تعاونی رو دارم و تو اضافه ای، گفتم خب اتوبوس دیگهای هست؟ چیکار باید بکنم؟ تقریباً یک ساعت داره از ساعت روی بلیت می گذره. گفت نمی دونم قشنگ یه نیمچه هولم داد و داد زد گفت برو پایین. انگار جرمی مرتکب شده باشی که خودت نمی دونی. هیچی، وسیله های من رو از تو صندوق پرت کردن پایین و با هزار منت که چرا چک نکردی و ما رو به دردسر انداختی و یه مشت حرف به زبون ترکی روش، برچسب هایی که روی پاسپورتم زده بودن کندن. به خودم گفتم، شیر توش، سفر شروع نشده کنسل شد؟! وسیله هام رو انداختم پشتم و هن و هن کنان رفتم سمت دفتر تعاونی که به بار فحش بگیرمشون، یکی از مسئول هاش گفت بیا دنبالم، میگم مردیکهی ریقو، از کت و کول افتادم سر کارتون، یه لبخند ملیح تو مخی زد و مسیر یه اتوبوس دیگه نشونم داد، صندلی 12ی که اینترنتی خریده بودم، شد تک صندلی ردیف آخر. وسیله هام رو گذاشتم تو صندوق و یه سیگار جور کردم کشیدم اعصابم آروم شه. من از بچگی این همه با اتوبوس رفت و آمد داشتم همچین رفتاری تا به حال ندیده بودم.
در هر صورت، بعد از یک ساعت از ساعت مقرر، اتوبوس بالاخره راه افتاد! گفتیم خب به سلامتی، یه استوری گذاشتم اینستاگرام و جواب پیغام های خداحافظی که میاومد رو می دادم که اولش برام زودتر بگذره. حواسم بود بغل دستم دو تا پسر نشسته بودن، سر تا کونشون خالکوبی بود. آستین کوتاه پوشیده بودن وسط اون سرما. منم تمام سعیم این بود حواسم بهشون ناخواسته نره. تو همین داستان جوابِ پیغام دادن و آهنگ گوش کردن، خوابم برد. گلاب به روتون شده بودم، دیدم رسیدیم قزوین، گفتم یه جا نگه می داره دیگه. یه چند دقیقه دیگه تحمل کن. دیدم نخیر، نگه نمی داره. منم گفتم بهترین راه برای نگه داشتن خودم تو این وضع خوابیدنه. خوابیدم و تو خواب و بیداری خودم رو کنترل می کردم یه موقع نرینم به خودم. رسیدیم به زنجان، هی عین سگی که کلهش رو از تو پنجره ماشین بیرون می اندازه، زل زده بودم به بیرون و خودم رو چنگ می زدم. چشمم به هر جایی بود که بشه اتوبوس نگه داره. قبلاً هم از این داستانها برام پیش اومده بود و راننده رو تهدید کرده بودم یا نگه می داری یا همینجا میرینم تو اتوبوست! این یکی انگار قصد نگه داشتن نداشت. تمام جاهایی که اتوبوس های اون مسیر ممکن بود نگه دارن رو یکی یکی داشت رد می کرد. سر و صورتم از شدت فشار همرنگ وضع احتمالی شورتم تو چند دقیقهی آتی بود اگه اتوبوس نگه نمی داشت. بلند شدم برم سمت راننده که داد و بیداد کنم، که بالاخره نگه داشت. با چنگ و دندون خودم رو نگه داشتم، رسوندم به مسجد و آروم با لبخند برگشتم سمت اتوبوس. اومدم برم سر صندلیم بشینم دیدم یه دختر با شدت آرایشی که توصیفِش رو فقط می تونم با حجم خالکوبی پسرهایی که بغل دستِ صندلیم بودن قیاس کنم، جایِ من نشسته. گفت اگه میشه جلو بشین. منم که به یه ورم نبود، گفتم اوکیه. پشتی رو دادم عقب، لنگهام رو دادم هوا، هدفون تو گوش و راحت دراز کشیدم. متوجه شدم صندلیهای بغلدستم خالیه. منم خوابیدم، هر بار که اتوبوس نگه میداشت پیاده میشدم و یه چایی می گرفتم، غذای رستورانهای بین راهی رو از بچگی عادت نداشتم بخورم.
ساعت حدود هشت و نیم شب بود که رسیدیم تبریز، دو تا پسر جوون سوار شدن، روی صندلی خالی کنار دستم نشستن. نزدیک مرز داشتیم میشدیم و کسی هم دیگه حالِ خواب نداشت. صحبت شروع شد و منم خودم رو قاطی کردم که اون مسافر شخمیِ تو اتوبوس نباشم. معلوم شد دو نفری که تبریز سوار شده بودن، هر یکی دو هفته از تبریز سیگار میبردن استانبول و میفروختن و از استانبول مکمل بدنسازی میآوردن و تو تبریز با چرندیات دیگه قاطی میکردن و میفروختن. بقیه هم یا خونواده یا دوستدختر/پسرشون تو استانبول بوده و میرفتن پیش اون. اونطور که متوجه شدم، حداقل تمام افرادی که سلامعلیکی حین سفر باهاشون داشتم مقصد یا محل اقامتشون تو آکسارای بوده. آکسارای، معادل محله چینیها، تو ترکیه برای ایرانیهاست. منطقه ارزونی که با کرایهای که من الآن میدم میتونید خونه سهخواب اجاره کنید. یکم جلوتر اتوبوس برای شام نگه داشت، منم مثل همیشه فقط به چایی اینجور رستورانها می تونستم اعتماد کنم، یه چای جوشیده زدم و اومدم بیرون. بیرون یه خانواده از اتوبوس خودمون وایساده بودن، یه مادر، یه پدر و یه دختر. مادرِ خانواده شروع کرد به صحبت، پرسید چیکارهای و اینا، کسی رو داری پیشش بری، گفتم نه، سرمایهای هم همراهم نیست. دست خالی اومدم ببینم چی میشه. صحبت از ازدواج شد! به جان خودم اگه بدونم چی شد به اینجا رسید! گفتم برام خیلی زوده. سوار شدیم و بعد از یه بازرسی نزدیک به مرز، رسیدیم به مرز بازرگان. قیامتی که هربار تجربهش چند سال از جونِ آدم کم می کنه.
باقی داستان رو بعدتر، تعریف می کنم.