از تو دورم و نشانههایت را، همچون غباری که از یک طوفان سهمگین در هوا معلق مانده، ذره ذره جمع میکنم و داخل یک شیشه نگه میدارم. وقتی به اندازه کافی زیاد شد، یعنی بیشتر از اشکهایم - که هیچ وقت هم نمیشود - آن را از الکِ وسواسم در انتخاب کلمات هنگام حرف زدن با تو رد میکنم و تنها با آن قسمت انتهایی گریههای شبانهام که به سپیدهدم میرسند، مخلوطش میکنم. حال این گِلِ شل و ول را روی چرخ دلتنگی و دلواپسیام میچرخانم و شکل میدهم.
چیزی از سفالگری نمیدانم؛ نتیجه یک گلدان کج و معوج میشود که درست نمیایستد. دنبال چیزی میگردم که تکیهگاه گلدان باشد. نگاهم را که به در خشک شده، میکَنَم و زیر قسمت کوتاهتر گلدان میگذارم تا بایستد.
حال در آن چه بکارم؟
امیدت!
امیدت بذری است که در وجودم ریشه دوانده، نباید به آن آسیبی برسد. بذر، ریشه و بخشی از وجودم را که در آن رشد کرده، داخل گلدان میگذارم.
صبح که نور خورشید به درون اتاق میتابد، بذر سحرآمیز امیدت که یکشبه به بلندای خیالم رشد کرده - همانند گلها در فصل بهار - گردههایش را میافشاند. دستههای چوبی مبل، کمد، کتابخانه، کنج بالایی در و تمام وسایل چوبی جوانه میزنند.
خانه بهار میشود و همراه من منتظر آمدنت مینشیند.
17 اسفند 1402