در تمام زندگی، سرگردان به دنبال خویش گشتهام:
در سکوتِ بیتفاوتِ شب؛
در پیچیدگی اسرارِ درخشانِ کهکشان، وقتِ سحر؛
در کنار زدنِ پنهانکاریِ پرده، هنگامِ طلوع؛
در آب دادن به گلها با امید قد کشیدنشان تا آنسوی پرچین، در صبح؛
در تلاشِ مورچهوارم برای بالا رفتن از دیوار، در طول روز؛
در خیره شدن به خورشید برای یافتنِ حقیقت، در ظهر؛ و در تجربهی کوری موقتِ پس از آن.
در هنگام عصر، آن زمان که به تماشای خویش نشستهام:
هر آنچه بدان رسیدم،
در وجودم محو شد؛
گویی که هرگز اشتیاقی بدان نداشتهام.
و هر آنچه از دست دادم،
در من جاودانه گشت.
من از ناکامیهایم شکل گرفتم،
و خویشتن را در غروب یافتم.