- میدانی، یک چیز اگر این شهر را نجات داده باشد درخت است، آسمان است، پرنده است.
- این که شد سه تا!
- خب... پرندهی بر درخت نشسته زیر آسمان!
چمن، آسمان، آفتاب، کتاب
چند دقیقه پیش به سرم زده بود بروم نزدیک و به هرکدامشان یک شکلات بدهم. مشکل اینجا بود که نمیدانستم چند نفرند و نخواسته بودم سربرگردانم و خلوتشان را که البته بیشباهت به معرکهگیری وسط جمعیت نبود، لااقل از جانب خودم بر هم بزنم. به قدرِ کفایت پسران و مردان بلوغ از سر گذرانده دور و برشان بود. حالا صدای بلند و جیغمانند یکیشان را شنیدم که گفت: «هر کی قصد ازدواج داره ما اینجا سهتا دختر مجرد داریم.» یکیشان فقط کمی آهستهتر گفت: «من نه، من شوهر دارم.» خوب شد؛ چون دقیقا سه عدد شکلات در جیب راست شلوارم با من بود. در آسودگی از دفع مزاحمتِ کیف و کوله، بیشتر از این تعداد ممکن نبود و حالا معلوم شد که لازم هم نبوده.
بلند شدم که به سمتشان بروم با این جملهی نیمهآماده در ذهن که: «قصد ازدواج که نه ولی سه تا شکلات دارم اگه خواسته باشین.» ولی سرم را که چرخانده بودم دیدم چهار نفرند. در دلم گفتم: «خب، این ایده هم که منتفیست.» البته خواسته بودم تسلیم نشوم و به آخر جملهی قبلی اضافه کنم : «حالا...مجردهاتون کدومان؟» منتها پیش خودم حساب کردم آن بیچارهی شوهرکرده بهقدر کافی از تلخیِ زمانه چشیده و من نمیخواهم آن کسی باشم که یک شیرینیِ دیگر از او دریغ میکند.
راه افتادم سمت خانه. بیهیچ دلیل مشخصی میخواستم هرچه سریعتر صدفی را که مهشید برایم سوغاتی آورده بود پیدا کنم و بچسبانم به گوشم ببینم شبیه اصوات دریا هست؟ چهکسی میدانست تا کی فرصت دارم. لازم بود برای زندگیکردن شتاب کنم. تاثیرِ دراز کشیدن روی چمن بود؟ نمیدانم. ولی گمان کنم یک سرِ همهی این ماجراجوییهای تازه برمیگردد به ظاهر جدیدم. به کلیهی ملاحظاتی که یک شب با تیغ و قیچی به جانشان افتادم تا آن قسمت از اجرا را که آرایشگرم از روی صحنه بردنش جلوی چشم مشتریها ترسیده بود، اول در دیالوگی نافرجام با مامان و بعد با سولیلوگی نفسگیر در حمام، بیلکنت به نمایش درآورم.
از همان شب بود که توانِ روی صحنه بردنِ بیشمار اجرای تکپرسوناژ دیگر را در خودم دیدم. بستنی لیسیدن وسطِ خیابان را میگویم، پیادهرویهای شبانهام، به شوق تماشای طلوع نخوابیدن، نامهنگاری به آدمها، تماس با پیرمردِ غمگینِ خیره به رفتنم، قرار با زنی که تنها بود، درآغوش گرفتن مادری خیانتدیده، چیدمان اقامتگاهِ یکجانشینیام شبیهِ تصویرِ زندهای که همیشه از خانه داشتم، پیغام گذاشتن برای دختری در همان تصویر که روی مبل سبزرنگمان دراز کشیده بود، پرسهزدن در تونلهای هزارتویِ شهر، کتاب بوییدن در پارک، آواز خواندن در پیادهرو، دوات و لیقهای که برای خط نوشتن خریدهام، دراز کشیدن روی چمن و این آخری، شنیدن لالایی دریا از دهان یک صدفِ یادگاری.
همهی اینها را پیشتر به شکلی پراکنده لابلای سردرگمیهای هرروزهام گنجانده بودم. شبیهِ جرعههای گاهبهگاهِ یک بطری کوکاکولا در خیابانِ داغ از آفتابِ تابستان، در شهرهای مذهبیِ یک حکومتِ اسلامی، در ماهِ حرامِ رمضان؛ همانقدر مخفیانه، همانقدر شتابزده، هماناندازه شرمگین. حالا مصمم بودم به متراکم کردنِ این یاغیگریهای کوچک، به اصل گرفتنش بر تمامی فرعیات، به زدودن شرم و خجالتش، به غلبه بر تردید حتی اگر بدانم موقتیست.
این روزها تنها موضوع فکر من زندگی کردن است. میخواهم زندگی کنم. به تمام معنا. میخواهم با تمام وجودم زندگی کنم. زندگی را بچشم. لمس کنم. در آغوش بگیرم.
مامان وعدهی صبحِ پرندههای پشت پنجره را فراموش کرده. میروم ضیافت عصرانه برپا کنم. یک چشمِ یکوری شده آن اطراف، از قبل منتظر من است. برایش دست تکان میدهم.
- سلااام. یادت نره باز هم بهمون سر بزنی.
«خوب است.» این را به خودم گفتم. این خانه را دوست دارم. این زندگی هر کثافتی هم که باشد باز... «خوب است.» این یکی را صدای محوِ دریا توی گوشم زمزمه کرد.
قریبِ ده دقیقه است منتظرم پرنده از پشت پنجره پر بکشد تا بتوانم اجاقگاز را برای گرم کردن غذا روشن کنم. غروب شده و من از صبح چیزی نخوردهام. پاورچینپاورچین پای پنجره میروم. پرنده نترسیده. «خوب است.» آهسته کبریتی آتش میزنم و در دم از صدای بالزدن پرنده از جا میپرم. کبریت افتاده است کف آشپزخانه، اشتهایم هم رو به اضمحلال است. با افسوسِ دلخراشی به پرنده که حالا روی کابل برق آرام گرفته میگویم: «ببخشید.»
همینکه از آشپزخانه بیرون میآیم صدای پاهای کوچکش را بر ناودانِ کنار پنجره میشنوم. خودش بود؟ خواست بگوید عذرخواهی مرا پذیرفته؟ «خوب است. خوبِ خوبِ خوب.» کاش خدایی بود که شکر بگویمش. هر چه هست و نیست، این دلخوشیهای کوچکش را شکر.
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا در یابم
شگفتی کنم
باز شناسم
که ام
که میتوانم باشم
که میخواهم باشم؟
تا روزها بی ثمرنماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گران بار شود