در این پست راجع به اتفاقاتی که پس از اتمام دانشگاه تا روزی که به یگان خدمتی رسیدم نوشتهام. محتویات این نوشته لزوما همگی دقیق و یا حتی واقعی نیست. علاوه بر این توضیحات داده شده مکفی است، به این معنا که جزئیاتی بیش از آنچه گفته شده در کار نیست.
به عنوان یک سرباز در ستاد فرماندهی انتظامی یک شهرستان به جز دستشویی جایی رو گیر نمیاری که بتونی توش تنها باشی، و این دقیقا جاییه که من هستم، داخل دستشویی نشستهام و به کف زمین خیره شدهام. فکر نمیکنم محیط یک دستشویی عمومی نیازی به فضاسازی خاصی داشته باشه: کاشیهای کثیف، لکههای پراکنده و بوی ناخوشایند. تنها عنصر ناآشنا من هستم که در لباس نظامی اون وسط نشستهام و دارم آروم نفس میکشم: دم، بازدم … دم، بازدم … نفس میکشم و زیر لب به خودم میگم: «قرار نبود اینطوری بشه»
واقعا هم قرار نبود اینطوری بشه: هزار کیلومتر دورتر از خونه، در مقابله با آیندهای کاملا مبهم (و به نظر ناامیدکننده)، بدون کسی که بتونی حداقل در کنارش بگی «چه شرایط اسفباری» و خب … داخل توالت! در همین حین که مشغول فکر کردن هستم و به حالت خفقان هوا رو داخل میکشم و به زور بیرون میدم، یک نفر در دستشویی کنار من با شدت تمام مشغول به کاره و یک نفر دیگه هم در بیرون با سر و صدای فراوان در حال کند و کاو و تخلیه محتویات داخل بینیشه. به خودم که در توالت نشستهام و سرم رو بین دستام گرفتهام نگاه میندازم و به این فکر میکنم که بدون شک این یکی از رقتانگیزترین لحظات زندگیمه.
اما چرا قرار نبود اینجا باشم؟ برنامه چی بود و من چرا از اینکه کارم به اینجا رسیده در تعجبم؟
آغاز این داستان برمیگرده به پنج شش سال پیش و پس از فارغالتحصیلی از دوره کارشناسی که کمکم دغدغه سربازی اومد به سراغم. البته شاید کمی هم زودتر، ولی نه به صورت یک نگرانی، بلکه بیشتر به عنوان یک راه فرار. روزهای آخر کارشناسی از فشار درس و امتحانات و تکرار هر روزه مسیر خوابگاه و دانشگاه به سرم زده بود که خدمت چیز خوبی است و یه تنوعی محسوب میشه. با این حال بعد از دانشگاه در شرکتی که براش پروژه پایاندوره لیسانسم رو داده بودم استخدام شدم و این شد که فکر کردم شاید بهتر باشه همینجا بمونم و کمی تجربه کسب کنم. برای اینکه بتونم سر کار بمونم لازم داشتم برای خودم زمان بخرم و در همین راستا تصمیم گرفتم ارشد بخونم. علاوه بر این به قول پدرم اگه الان دنبال ارشد رفتی رفتی، اگه نرفتی دیگه بعدا هم نمیری (که خب میشه گفت حرفش تا حدودی مبتنی بر شناختی درست از من بود). با این حال در کنار این دو موضوع یک دلیل دیگه هم برای ارشد خوندن داشتم؛ کورسوی امیدی که برای تسهیل و کوتاهتر کردن دوران خدمت به اون چشم دوخته بودم: پروژه کسر خدمت.
این شد که به سختی نشستم و برای کنکور ارشد درس خوندم؛ از «به سختی» منظورم این نیست که «بسیار زیاد و با برنامهریزی فراوان»، بلکه یعنی «با عذابی جانکاه منتج به ناامیدی از هستی خودم و تنفر از تمام زیباییها زندگی». دقت کن داریم از درس خوندن برای کنکور در دورهای از زندگیم حرف میزنیم که من برای اولین بار بعد از بیست و دو سه سال زندگی و بلعیدن پول و زمان و منابع، سرِ کار مشغول انجام دادن کاری مفید (برای کارفرمام) و دلچسب (برای خودم) بودم. ولی نه! به جاش باید میشستم پای کتابهای بیروح و بیخاصیت کنکوری که با شوخیهای مسخره و مسائلِ مثلا زیرکانه، هر روز خنگ بودن من به خاطر توجه نکردن به نکتهی احمقانهی تستِ هوشمندانهی خودشون رو بهم یادآوری میکردند.
بعد از مدتی گذران با این شرایط با توجه به وضع روحیم در کنار کتابهای هیجانانگیز کنکوری کتابی با عنوان «درمان افسردگی» رو هم شروع کردم. نویسنده در این کتاب چندین روش برای زدودن این حس ناخوشایند بیارزشی و افسردگی ارائه کرده بود که تنها راهکار عملیاش برای من بیشتر قرار گرفتن در معرض نور خورشید بود؛ و این کاری بود که من انجام میدادم: روزها میرفتم و همینطوری زیر نور آفتاب چند دقیقه میایستادم و بعدش فکر میکردم که آیا الان کمتر افسردهام یا نه؟
در هر حال با هر مکافاتی که بود کنکور ارشد رو دادم. نتیجه بد نشد و امیدوار بودم لااقل شبانهی تهران رو بیارم. در این بین اتفاق مهمی که افتاد این بود که بعد از دانشگاههای تهران به رغم اصرار دوستان، شیراز (که کارشناسی خودم رو اونجا بودم) رو نزدم؛ اولین مشکل این بود که کارم رو از دست میدادم. دومین دغدغه برای من اتفاقی بود که بعد از فارغالتحصیلی تجربه کردم و اون از دست دادن مجموعه عظیمی از روابط بود. در شیراز دوستان و روابط خیلی خوبی داشتم که با برگشت به تهران تعداد زیادی از اونها رو از دست دادم. در کنار همه اینها با تأسی از کتاب «عقاید یک دلقک» که به تازگی خونده بودم و سر منشا این اعتقاد شده بود که «تلاش برای تکرار یک تجربه خودکشی است» به خودم گفتم شیراز خوب بود، خوش گذشت، ولی بسه دیگه لطفا. بدین ترتیب ارشد رو در یکی از شهرستانهای اطراف تهران شروع کردم.
گفتن از دوران ارشد خودش یک پست جدا میطلبه. صبحها بیدار شدن، در تاریکی پیش از طلوع حرکت به سمت ترمینال، سوار اتوبوس شدن، تلاش برای خوابیدن در اتوبوس، رسیدن به کلاسها، نوشتن جزوه، خوندن برای امتحانات … و مهم نیست چقدر انگیزه داشته باشی، چقدر به خودت بگی «من میتونم یه کار مفید اینجا انجام بدم»، تا جایی که من دیدهام سیستم آموزش عالی استعداد بالایی در ناامید کردن امیدها و کُشتن انگیزه داره.
ولی من برنامهی مهمتری داشتم. حالا که در دوره ارشد قبول شده بودم پروژه کسر خدمت برام جدیتر شد، چون برای گرفتن پروژه باید ارشد رو داشته باشی. سال اول کامل درگیر کار و دانشگاه بودم و نشد بیفتم دنبال پروژه. از سال دو شروع کردم به گشتن و پس از اینکه چند جا سر زدم تونستم یه پروژه نسبتا معقول گیر بیارم. این کار واقعا وقتگیر و جانکاه بود! نگاه من این نبود که بگردم و اولین پروژهای که پیدا کردم رو بگیرم. برام مهم بود کاری که میگیرم پروژهای باشه که بتونم انجامش بدم و واقعا کار کنه، این پروژه باید حداقل در تعریف معقول و منطقی به نظر میرسید تا بتونم خودم رو قانع کنم روش وقت بذارم. علاوه بر این یه کار معمولی باشه و کاربرد نامتعارفی نداشته باشه. سر و ته پروژه معلوم و افرادی که باهاشون کار میکنم ترجیحا متخصص باشن.
با این تعاریف گیر آوردن پروژه به خصوص برای من که آشنایی در این سازمانها نداشتم کار سخت و زمانبری بود (منظور پارتی نیست، منظور کسیه که در جریان نیازمندیهای یک سازمان باشه و یا بتونه راهنماییت کنه. هرچند اگر ساختار درست باشه به همین هم نباید نیازی باشه. به تدریج این وضع داره بهتر میشه). پروژههایی که این معیارها رو داشته باشند زیاد نبود. هر جا یه مشکلی بود. مثلا بعضی جاها در نظر نمیگرفتن که پروژه رو قراره یک نفر و در زمانی محدود آماده کنه و تحویل بده و من براشون توضیح میدادم که چطور این کاری که از من میخوان انجام بدن کاریه که یک شرکت با چندین نیرو سالهاست داره انجام میده و ازش پول در میاره. در هر حال پس از جستجوی فراوان و کلی از این سازمان به اون سازمان رفتن بالاخره پروژهای مناسب پیدا کردم و مشغول به کار شدم.
من نمیدونم دقیقا داستان از چه قراره، اما افراد زیادی رو دیدهام که در چنین شرایطی بودهان و بعدا ازشون شنیدهام که «آره یه چی سر هم کردم، تحویلشون دادم رفت»؛ سوال بزرگی که همواره داشتم این بوده که چرا چنین داستانی هیچ وقت برای من پیش نیومد! مسلما این نیست که خودم رو وقف پروژه کنم، ولی خب اینطوری هم نبوده که یه چی سر دستی تحویل بدم و برم.
دلیل گفتن این حرفها هم اینه که به رغم وقت و انرژی زیادی که من برای جستجوی پروژه گذاشته بودم، زمانی که پروژه رو کلید زدم و جلو رفتم فهمیدم کار خیلی بزرگتر از اونیه که فکر میکردم، عظیم بود! و با چند ساعت وقت گذاشتن آخر هفته به نتیجه نمیرسید. در مورد این پروژه یه نکته دیگه هم بود که نگرانم میکرد و اون اینکه کار خیلی ظاهر گرافیکی خاصی نداشت. به تجربه از دوران دانشگاه میدونستم بهترین نمره نصیب کسی نمیشه که در زمان محدودی که برای اجرای کار داره به جزئیات پیادهسازی دقت کرده و حالتهای خاص در اجرای برنامه رو در نظر گرفته تا یک نسخه عملیاتی تحویل بده، نمره کامل به اونی میرسه که رنگ منوهاش قشنگتره و دکمههاش انیمیشن دارن (حالا نه اینکه بر این اساس روند کاری معیوب خودم در دانشگاه رو تغییر داده باشم، صرفا یک مشاهده بود).
با این حال فکر کردن به اما و اگر و چی میشه رو از سرم بیرون کردم و مشغول به کار شدم. وقت زیاد گرفت. در کنارش ارشد بود، کار هم بود. با شناخت از خودم که بیش از دو کار (زجرآور) رو همزمان نمیتونم انجام بدم و در نظر گرفتن اینکه سه سال بود در محل کار اولم بودم تصمیم گرفتم از سر کار بیام بیرون و وقت بذارم روی پایاننامه ارشد و پروژه کسری. همین کار رو هم کردم. از کار اومدم بیرون و خودم رو تا جای ممکن با این دو کار درگیر کردم. تقریبا هر یکی دو هفته در میون گزارش پیشرفت کار برای پروژه آماده میکردم، از سمت دیگه هر وقت میشد به دانشگاه سر میزدم و با استاد راجع به قسمتهای مختلف پایاننامه بحث میکردم. برای من مهمترین نکته این بود که نذارم کار فرسایشی بشه. میدونستم به محض اینکه شل بگیرم دیگه نمیشه جمعش کرد.
در هر حال به هر نحوی که بود این دوره گذشت و من تونستم هم ارشد و هم پروژه رو به سرانجام برسونم. ارشد دفاع شد و پروژه کسری هم به نتیجه رسید (چه ساده در یک جمله بیانش کردم! دردناکه). برای پروژه کسری، بعد از ارائهی کار یه تعداد اصلاحات دستم رسید که مجبور شدم چند وقت دیگه باز روی پروژه کار کنم. پس از تکمیل کردن قسمتهای باقی مونده و با در نظر گرفتن کیفیت کار نهایی، پروژهای که نه ماه کسری براش تعریف شده بود رو تبدیل به پروژه دوازده ماهه کردند. عالی شد، مگه نه؟
بعد از این من تصمیم گرفتم یه مدت به خودم استراحت بدم و کار خاصی نکنم. تو همین وقتهای آزاد شروع کردم روی یکی دو تا پروژه شخصی کار کردن (که رادیو دال هم حاصل همین دوره بود). همه چی داشت آروم پیش میرفت و من خوشحال بودم. البته کمکم موج خروشان درآمدم داشت به ساحل بیپولی نزدیک میشد، ولی خب در رابطهای نبودم و خیلی مشکلی پیش نیومد. این روند یه مدت ادامه داشت و درگیر روزمرگی شده بودم، تا اینکه یه روز صبح که خواب بودم طرفای ساعت یازده گوشیم زنگ خورد و یکی از دوستانی که سال قبل برای مصاحبه پیششون رفته بودم بهم گفت «یه موقعیت کاری داریم، هستی؟»
در طول این سالیان اگر یک چیز رو راجع به خودم (و احتمالا خیلیهای دیگه مثل خودم) شناخته باشم اینه که خطرناکترین تصمیمات رو در زمانی میگیرم که حوصلهام سر رفته باشه. اینجا هم با توجه به اینکه یه مدت بود کاری نمیکردم، بدون توجه به اینکه وضعیت سربازی و پروژه کسری رو هوا بود، و خب صد البته تحریککنندگی بالای کارِ خیلی هیجانانگیزی که این دوستان مشغول به انجامش بودند، همونجا تو رختخواب، با صدای گرفته اوکی رو دادم. (با علم به اینکه تقریبا یک سال معافیت تحصیلی بعد از ارشد رو دارم)
یادمه وقتی دوازده ماه کسری رو گرفتم و با یادآوری مکافاتی که کار کردن روی پروژه داشت به سرم زده بود که همین دوازده ماه کافیه و با این استدلال که «همینگوی رو جنگ همینگوی کرد» تو این فکر بودم برم خدمت و سردی اسلحه رو تو دستام احساس کنم که یکی از دوستانم بدون در نظر گرفتن آرمانهای من و با لحنی در خور منو قانع کرد که دنبال پروژه دوم هم برم. من هم خودم رو گول زدم و گفتم در هر حال پروژه دوم هم اوکی بشه چکیده خدمت و سربازی رو در دو ماه آموزشی خواهم چشید و همان ما را کافی باشد.
خب پس چی شد؟
من تو یه شرکت مشغول به کار شدم، و در حالی که کارهای اداری پروژه اول پیش میرفت به مسئول همون جایی که پروژه اول رو ازش گرفته بودم، با توجه به اخلاق بسیار خوب و درک بالایی که داشت سپردم که به فکر یه پروژه دومی هم برای ما باشه. این رو گفتم و در کار جدید غرق شدم. فشار کار زیاد بود، ولی مسائل جذاب و محیط دوستانه. میشد ازش لذت برد، میشد بیشتر لذت برد، ولی فکر و خیال سربازی مگر میگذاشت؟
بالروگ بیدار شده بود و صدای نزدیک شدنش رو میشنیدم. این شد که یواش یواش در حالی که کارها رو پیش میبردم دنبال یه جایگزین برای خودم هم گشتم و خوشبختانه یه خوبش رو پیدا کردم. چند ماه با هم کار کردیم و وقتی فکر کردم به جای مناسبی رسیدیم و قابلیت جدیدی که روش کار میکردم رو به بازی اضافه کردیم خداحافظی کردم و رفتم.
راستی اینم بگم که این شرکت دانشبنیان بود. دوستانی که دستشون تو کاره میدونن که شرایطی هست که اجازه میده سربازی رو در شرکتهای دانشبنیان بگذرونی. اتفاقا این امکان از سمت مدیر تیم به من هم پیشنهاد شد. ولی بنا به دلایلی قبول نکردم: یک اینکه پیچیده بود! در مورد پروژه کسری من به یه ارگان پروژه تحویل میدادم و اونا بهم کسر خدمت میدادن. اما در مورد دانشبنیان من با کی طرف بودم؟ متولی کار کیه؟ چی عایدش میشه؟ مشکلی بخورم باید کجا برم؟ و … آره! میشه جواب این سوالات رو پیدا کرد، ولی ذهن من تسلیم نسخه سادهتر شده بود.
عامل دوم این بود که به رغم اعتماد و اطمینان کاملی که به بچههای شرکت داشتم و صمیمیتی که بین ما وجود داشت، دوست نداشتم وامدار و مدیون کسی و جایی باشم. اگر جایی باشم، اگر کاری رو انجام میدم، برام مهمه بدونم اونجا هستم و اون کار رو انجام میدم چون خودم خواستهام، نه اینکه چون تو رودروایستی هستم. و نکته آخر اینکه اون زمان فکر میکردم شستن ظرف و نگهبانی از توالت کار سادهتری باید باشه تا هاتریلود کردن نسخه جدید سرورِ لایوِ داکِرایزد شدهای که با توکل به خدا دستکاری کردهام.
به این ترتیب بود که پروژه دوم کلید خورد. برای این پروژه هفت ماه کسر خدمت تعریف شده بود. تو انتخاب پروژه با توجه به تجربه قبلیم حساسیت بیشتری به خرج دادم و در نهایت از اون جنس کارهایی گیرم اومد که باهاشون راحت بودم. حجم کارش زیاد بود و باید یه سری مطالب جدید یاد میگرفتم، ولی باز قابل انجام بود و میدونستم یه انتهای مشخص داره. در مورد چنین پروژههایی این خیلی مهمه که کار انتهای مشخص داشته باشه. مسئولی هم که باهاش کار میکردم خودش فنی بود و مرزهای واقعیت و تخیل رو خوب میشناخت. بعد از ترک شرکت دوم نشستم و وقت گذاشتم رو این پروژه. ولی خب با توجه به اینکه اصلیترین پارامترها در زمینه پیشبرد کار من سه عنصر شب، کوکاکولا و ترسه و میدونستم تا اول تیر که تاریخ اعزامم باشه وقت دارم قشششنگ تا آخرین لحظه کار رو کش دادم.
اواخر سال ۹۶ بود که دفترچه رو پست کردم و بعد از کش و قوسهایی، صبح روز دوم تیر رفتم میدون سپاه، تقسیم شدیم و گفتن فردا باید بیاین ترمینال جنوب برای رفتن به پادگان آموزشی. چیزی که یادم نمیره اینه که وقتی تو صف بودیم سرهنگی که اون بالا برای ما صحبت کرد گفت «ببینید! همینطوری دو روز از خدمتتون گذشت، ایشالله بقیهاش هم به همین راحتی میگذره» بعدش هم برای تا فردا صبح ولمون کردن. درست از همونجا من با یه نسخه گالینگور شده از مستندات پروژه و چند حلقه سیدی رفتم و کار پروژه دومم رو نهایی کردم.
یه نکته مهم این وسط جا موند که باید بهش اشاره کنم: معمولا زمانی که شما برای یه ارگان پروژه کسر خدمت انجام میدید برای همون ارگان هم خدمت خواهید کرد. من پروژه رو از وزارتِ عزیز دفاع گرفته بودم و قاعدتا باید برای خدمت هم همونجا میوفتادم، ولی پس از دریافت برگه سبز متوجه شدم که نیروی انتظامی افتادهام. با مسئول پروژه تماس گرفتم و گفتم چیکار کنم، گفت برو با فلانی صحبت کن. من رفتم گفتم میخوام با فلانی صحبت کنم، گفتن نمیشه، و من بیخیال شدم!
نکته اینه من واقعا نمیدونستم دیگه چیکار میشه کرد. التماس میکردم؟ با کسی تماس میگرفتم؟ من که کسی رو نداشتم باهاش تماس بگیرم، از سمت دیگه هم واقعا رویِ اینو ندارم که بیفتم دنبال یه نفر و خواهش کنم برام کاری کنه؛ اینکه با فلانی تماس بگیرم، جواب نداد برم پیشش، بعد بگه من نمیتونم کاری کنم «برو پیش اون یکی فلانی»، بعد اون یکی فلانی بگه «دیگه دیر شده» بعد من بگم «خواهش میکنم، من جوونم، من دانشجوئم، بدبختم، یه کاریش بکن» اونم بگه حالا چند دقیقه وایستا ببینم چیکار میتونم بکنم، بعد هم با طمانینه تمام سه تا کلیک کنه تو کامپیوترش و کارت درست شه. لعنت بهش آقا! خوب نیستا، همین الان و صریح دارم میگم، این نگاه خوب نیست، به خصوص تو مملکت ما (که اصلا اگر بلدش باشین این موضوع یکی از قابلیتهای خوبش محسوب میشه)، ولی خب تربیت نااهلِ ما را چون گردکان بر گنبد است.
نگاه من به این مساله که افتادم نیروی انتظامی ترکیبی بود از «سرنوشت» و «چه فرقی میکنه»: سرنوشت به این صورت که لابد قسمت این بوده، و «چه فرقی میکنه» به این معنا که خب، من که نوزده ماه کسر خدمت دارم دو ماه بیشتر قرار نبود خدمت کنم، حالا چه فرقی میکنه؟ علاوه بر اینها هر چقدر هم بچگانه اینطوری من پلیس میشدم! (فکر کنم در اینجا متوجه باشید که من چقدر کم راجع به خدمت در نیروی انتظامی پرس و جو کرده بودم.)
در هر حال، دوم تیر مدارک پروژه دوم رو تحویل دادم و سوم تیر سوار اتوبوس رفتم آموزشی. این سفر بیشک تلخترین سفر زندگیم بود. حس و حالش درست مثل راهی شدن از برزخ به سمت دوزخ بود. جاده خشک، اتوبوس گرم، آدمها غریبه … مزه زهرماری که تو مسیر به عنوان کافیمیکس خوردم رو حالا حالاها فراموش نخواهم کرد.
با این حال دلم کمی خوش بود و با خودم فکر میکردم دو ماه زمان خیلی زیادی نیست. موضوعی که چند روز بعد مشخص شد خیالی باطل بیش نبوده. تیک زدن روزها و علامت زدن روی تخت بالاسری به نشانه گذشتن روزها، کیلومترها با گذر سریع زمان فاصله داره. شاید دو ماهی که من نبودم برای شما دو ماه بوده باشه، ولی بدون شک برای من و همینطور برای نرخ دلار اینچنین نبود. توضیحات بیشتر راجع به این دوره رو قبلا و در یک پست دیگه دادهام که میتونید بخونید.
در هر حال این دو ماه تموم شد و زمان تقسیم فرا رسید. بچههای گروهان ما (که گروهانی بینظیر متشکل از باحالترین آدمها بود) اکثرا ساکن تهران و کرج بودند. در نتیجه وقتی لوحه تقسیم رو نگاه میکردی همینطور پشت سر هم تهران و کرج بود که زیر چشم رد میکردی تا اینکه … خراسان رضوی اون وسط چی میگه؟ از یک گروهان صد نفری، هفت هشت نفر که من هم جزوشون بودم افتاده بودیم خراسان رضوی.
قاعدتا انتظار میرفت که ناراحت باشم؛ از خانواده و شهر خودم دور میشم. از همه مهمتر موضوعی که درجا باید بابتش نگران میشدم و حواسم نبود این بود که با رفتن از تهران تقریبا کنترل امور رو از دست میدم؛ با رفتن از شهر خودم شرایط حتی برای پرسیدن یک سوال ساده از یک سازمان غیرممکن میشد.
اما عکسالعمل من چی بود: من که نوزده ماه کسری داشتم، حالا دیگه چه فرقی میکرد؟ علاوه بر این سالها بود مشهد نرفته بودم و یه فرصتی میشد بریم سری به امام رضا(ع) بزنیم. دیگه خدایی اگر بنا به طلبیدن باشه این اول و آخر طلبیدن بود.
پس بعد از چند روز استراحت پایان دوره سوار اتوبوس شدم و رفتم مشهد، رسیدم و … ببین خیلی بد بود. اصلا افتضاح. واقعا دردناک بود. خیلی توضیح نمیدم، فقط در این حد بگم که بعد از دو سه روز که ستاد مشهد بودیم خدا خدا میکردم مشهد نیفتم. چیزی که من در این چند روز فهمیدم این بود که درختان به طرزی باورنکردنی برگ زیاد دارند! مهم نیست چقدر برگ جمع کنی، همیشه برگ هست. من نمیدونم تو فصل شهریور این همه ریزش برگ دلیلش چی بود؟ (پاییز آرش جان!) فضای سنگین ستاد، پا در هوا بودن و تجربهی بدِ من از شهر مشهد باعث شد هیچ شانسی برای اینکه مشهد بمونم به خودم ندم. نمیدونم، شاید اگر صحبت میکردم منو نگه میداشتن، اما فقط میخواستم برم. منِ احمق! یکی نبود بگه اگر بخوای کاری بکنی، انتقالی، جابجایی یا هر کار دیگهای هرچقدر به مرکز نزدیکتر باشی کار برات راحتتره.
بعد از این چند روز که در ستاد مشهد بودیم تقسیم شدیم و من افتادم یکی از شهرستانهای اطراف. خدا رو شکر کردم. در این مرحله هم من باز خوشبینامه گفتم «خب خوبه، هم فاله هم تماشا. بریم یه کم با فرهنگهای متفاوت در جایجای کشورمون آشنا بشیم.» من که نوزده ماه کسری داشتم، چه فرقی میکرد حالا این چند روز رو کجا باشم؟
باز هم منو و ترمینال و اتوبوس. اگر ده سال پیش به باسنم میگفتی قراره این همه مدت رو روی صندلی اتوبوسهای تکسرنشین و پرایدهای گازسوز بگذرونی بدون شک بهت میخندید. باز من بودم و اتوبوس و رفتیم و رسیدیم ستاد فرماندهی انتظامی شهرستان. رسیدیم، برگه معرفینامه رو نشون دادیم. ما رو راه دادن و در قدم بعد پس از تعویض لباس یکی از سربازهای قدیمی اومد و داد تمام آسایشگاه رو شستیم، که خب بد هم نبود. فکرت درگیر نباشه بهتره. بعدش یه سرباز دیگه ما رو گیر آورد و خِر کش کرد گفت بیا بریم تقسیم غذا. منم گفتم بریم ببینیم شهر چه شکلیه.
در همین حین که تو یه وانت نیسان در سطح شهر مشغول تقسیم غذا بودیم یه کلیاتی بهم توضیح داد و گفت چند تا سرباز دیگه هم اومدهان و به تدریج تقسیم میشید. در همین تقسیم غذا بود که من شیفته پلیس راهنمایی و رانندگی شدم. جاش تو شهر خیلی خوب بود، متشخصترین سربازها رو هم داشت. (دقت داری که؟ من هنوز دارم به این فکر میکنم از ستاد که کارهای اداری اونجا صورت میگیره دور بشم!)
در دفاع از خودم باید بگم که در راهور همه افسر بودند (تحصیلکرده) و پوتین پا نمیکردی. به علاوه شروع کرده بودم به خیالبافی که یه چهارراهی بهم میدن، منم لبخند به لب جلو مردم رو میگیرم که «آقا کلاهکاسکت بذار»، «خانوم چرا کمربند نبستی» و «بله عمویی، من پلیس هستم». یکی دو روز اقامت در آسایشگاهِ ستاد هم بهم تفهیم کرده بود اینجا جای من نبود؛ مشکل اول این بود بچههای ستاد بیشتر سرباز صفر بودن و سر و کله زدن باهاشون برای من که همواره در زندگی سعی کردهام با قدرت استدلال و توسل به استصواب، چالشها رو حل کنم سخت بود. مشکل دوم هم این بود که همگی از محلیهای اونجا بودند و من به معنای واقعی کلمه نمیفهمیدم چی میگن. کم پیش نمیومد که یه سری چیز داد بزنن و بعدا با خنده شروع کنن به کتک زدن هم دیگه تا وقتی که از نفس بیفتند. (که بعدا فهمیدم داد نمیزدن، کلا ولوم صداشون همینطوری بالاست - و بماند که در ادامه مشخص شد چه بچههای باحالی هستند).
خلاصه به خودم گفتم چند روز تحمل کن، اول صبح برگها رو جارو کن و کاغذها رو دستهبندی کن، چون افسر هستی مثل بقیه افسرها تو رو هم میفرستند راهور و چند روز بعدش هم ترخیصی و خلاص. گذشت و روز تقسیم رسید، دونه دونه بچهها رفتن و تقسیم شدن: پاسگاه، کلانتری، بهداری، پاسگاه … من قبلش وسایل رو جمع کرده بودم و آماده بودم برم راهور. رفتم تو اتاق جانشین و یه احترام تاسفباری گذاشتم. جانشین پرونده منو رو نگاهی انداخت و گفت «خب، فوقلیسانسم که هستی … راهور، ها؟ فقط … آقای فلانی، سرباز فلان قسمت هست یا ترخیص شده؟ چی؟ رفته؟ خب پس تو برو قسمتِ فلان. ستاد پیش خودمون باشی بهتره. مرخصی»
اونهایی که سرباز بودهان میدونن، کلا فضای ستاد به شدت سنگینه. از هر طرف سرهنگ و سرگرد رد میشه. یعنی کافیه دیده بشی تا کاری بیفته گردنت. همیشه باید مرتب باشی، حساسیت بالایی رو نظافت هست و خواب نداری … و من در چنین جایی موندگار شدم.
پس از تقسیم، فانتزی لباس سفید پلیس راهور رو گذاشتم کنار و رفتم فلان بخش. اینجا دقیقا آخرین مرحله بود. از الان به بعد اینجا بودم. برخورد مسئول فلان قسمت خیلی خوب بود، ولی خب در اون لحظه چیزی نبود که من میخواستم. من نوزده ماه کسریام رو میخواستم. میدونستم جای من اینجا نیست. به خودم گفتم یکی دو روز بیشتر نیست، تحمل کن تموم میشه.
با این حال باز هم سخت بود. ناگهان همه چی واقعی شده بود. من اینجا بودم، هزار کیلومتر دورتر از خونه، بدون یک همشهری و همزبون، بدون کسی که در کنار هم بتونیم بگیم «چه شرایط اسفباری». نفس کشیدن برام سخت شده بود. سرم داشت میترکید و تا حدودی ترسیده بودم. این شده که کلهام رو انداختم و با قدمهای تند رفتم به سمت دستشویی و …
بعد از اینکه دوستان دستشویی بیچاره رو به حال خودش رها کردند و رفتند منم این معبد کوچکم رو ترک کردم. یه آبی به سر و صورتم زدم و اومدم بیرون.
هفت ماه طول کشید تا من تونستم از اون ستاد بیام بیرون.
اول از همه اینکه خیلی طول کشید که نتایج نهایی پروژهی من مشخص بشه، دلیلش هم به وضوح این بود که خب من خیلی دیر کار رو تحویل داده بودم. دقیقا به همین خاطر هم بود که به جای وزرات دفاع افتاده بودم نیروی انتظامی. اواخر مهر بود که نتیجه نهایی مشخص شد: در مجموع دوازده ماه کسر خدمت. اون پروژهای بود که خیلی خوب دفاع کرده بودم و به جای نه ماه دوازده ماه بهم داده بودن تو کمیسیون دوم رفته بود و به جای دوازده ماه پنج ماه شده بود. راستش رو بخوای ناراحت شدم، ولی به نظرم منصفانه بود. گلهمندی اصلی در اونجا بود که چنین پروژه عظیمی اصولا نباید به این صورت تعریف میشد.
در هر حال اینطور شد که من این هفت ماه رو دور از خونه خدمت کردم. در تمام این مدت دو بار در حد چند روز و اون هم به خاطر انتشار قسمت جدیدِ پادکست به خونه برگشتم. علاوه بر اینکه به خاطر کمبود سرباز ولم نمیکردن، خودم هم دلم نبود خیلی بیام. بعد از یک ماه اقامت به تدریج کرخت میشی و گذران روزها برات سادهتر میشه. سختیهای خودش رو داشت! درسته افسر بودم، ولی پست دادم، دستشویی شستم، دزد جابجا کردم، زمین طی کشیدم و … البته اینها واقعا مشکلی نبود، مشکل اصلی این بود که میدونستم دنیا اون بیرون داره با شتاب به جلو حرکت میکنه. آدمها سر کار میرفتند، رابطههای جدید میساختند، پول جمع میکردند و چیزهای جدید یاد میگرفتند.
اما خب، حقیقتی که من باهاش سر و کار داشتم این بود، و تصمیم گرفتم که بچسبم به همینی که هست. بعد از این تصمیم بود که شرایط تا حدودی برای من تغییر کرد، به طوری که به رغم همه سختیها و با وجود اینکه علنا میگم به هیچ عنوان دوست ندارم این دوره تکرار شه، باید اذعان کنم تجربیات و اتفاقات بینظیری رو تجربه کردم.
یکی از خوبیهای خدمت در نیروی انتظامی اینه میتونی جامعه رو از یه بعد دیگه ببینی. موضوعی که خودش داستانها داره. در کنارش از لحاظ شخصی هم این دوره عجیب بود. در جایی که نه دوستی و نه اینترنتی بود در کمال تعجب روزهایی بودند که خب … میشه گفت نسبتا خوشحال و راضی بودم! لمس کردن رضایت خاطر در چنین شرایطی، یکی از تاثیرگذارترین اتفاقاتی بود که در این دوره برام افتاد و سرآغاز سوالات بسیار زیادی شد که سرمنشا خوشحالی برای من چی میتونه باشه؟
در کنارش در این مدت با ساختار فضای نظامی آشنا شدم (موضوعی که درک خوبی از شرایط و ساختار مملکت میتونه بهت بده)، فهمیدم که چرا هنوز سربازی هست و چرا با این وضعیت خیلی نمیشه کاریش کرد، و از همه اینها مهمتر آدمهایی رو دیدم که نه تنها قبل از این ندیده بودم، بلکه شاید در ادامه هم مثل اونها رو نبینم. بعدا اگر شد شاید در فرصتی مناسب به اونها هم خواهم پرداخت.
خلاصه به این ترتیب بود که پس از یک سال خوندن برای کنکور، دو سال و نیم گرفتن مدرک ارشد، یک سال و نیم درگیری برای انجام دو پروژه و سرانجام نه ماه خدمت، سربازی ما به پایان رسید. تقریبا اگر از روزی که لیسانسم رو گرفتم در نظر بگیری، شش سال طول کشید تا من بتونم نفس راحت بکشم. شش سال درگیر بودم و از تصمیمات بزرگ فرار کردم.
در طول همین مدت دوستانم که خدمت نداشتند زندگی کردند، رابطه ساختند، ازدواج کردند، برای تحصیل به خارج از کشور رفتند، خونه خریدند و با دلار سه تومنی ترکیه رفتند. من هیچکدوم از اینها رو نتونستم داشته باشم، ولی در عوضش میدونی، خیالم راحته که تا حدودی دِین خودم رو در این مورد به جا آوردهام. به قول فرماندهامون (که خدا هرکجا هست حفظش کنه) میگفت این جوونا دارن مالیات عمرشون میدن. من این مالیات رو هم با دانشم هم با پوشیدن لباس نظام پرداختم. یه جورایی الان خیالم راحته که منم به اندازه خودم و بنا بر مسئولیتی که جامعه روی دوشم گذاشته در تامین بخشی از “امنیت” سهیم بودهام.
کاری بود که باید انجام میشد و انجام شد. خلاص!
همین! کمی طولانی شد، ولی الان که به آخرش رسیدیم بذار بگم چی شد باعث شد بنویسم: دوران خدمت دوران عجیب و غریبی است، یک سری اتفاقات باورنکردنی برات میفته، سختیهایی تجربه میکنی که تا قبل از اون و احتمالا در آینده تجربه نخواهی کرد و از همه مهمتر اینکه تنهایی میکشی. حاصل تجربه کردن این اتفاقات در تنهایی این میشه که دوست داری تا جایی که میشه با بقیه در میون بذاریشون، ولی وقتی برمیگردی میبینی برای کسی مهم نیست، هیچکس گوش نمیده و حتی خوششون هم نمیاد از این دوره حرفی بزنی.
تا اینجاش مشکلی نیست، میگی سربازی و رفتیم و سخت بود و ازش میگذری؛ مشکل زمانی پیش میاد که در پس این سکوت ناگهان به گذشتهات نگاه میکنی و میبینی چندین سال از عمرت گم شده! نه حرفی ازش هست، نه نشانی و نه داستانی. نوشتن این متن شاید تلاشی بود از سمت من برای ملموس کردن و به خاطر آوردن این بخش از زندگیم. اگر از این بخش از عمرم هیچ چیز هم در دستم نباشه، لااقل این نوشته رو برای خودم دارم، لااقل یه داستانی دارم.
پینوشت: اصل این متن را در وبلاگ شخصی آرش مشاهده کنید.