*یک جعبه بوس*
آنها از خانواده فقیری بودند .پدر وقتی دید دخترش جعبهای را که میخواهد زیر درخت کریسمس بگذارد ،با کاغذ کادو تزئین کرده است، از کوره در رفت که :((چرا پول صرف این کادو کرده ای ؟)) با این همه صبح روز بعد ، دختر کوچولو هدیه را به پدرش داد و گفت ((بابا این مال تو!))
پدر از این که دختر کوچولوی خود چنین کرده بود شرمنده شد و کادو را باز کرد ،اما وقتی دید داخل جعبه خالی است، دوباره خشمگین شد و با فریاد گفت:(( نمی دانی وقتی به کسی هدیه ای می دهی ،باید داخل آن چیزی باشد!))
دختر کوچولو در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، به پدرش نگاه کرد و با گریه گفت:((باباجون این جعبه خالی نیست.....من یه عالمه بوسه توی اون فوت کرده ام ،همه اون ها مال تو بابا!))
پدر شرمنده شد و دست های خود را دور دختر کوچکش حلقه کرد و با التماس خواست، اورا ببخشد
اندک زمانی بعد دختر بچه بر اثر حادثهای جان سپرد .پدر هرگاه دلتنگ می شد ،به سوی آن جعبه و بوسه های خیالی می رفت و عشق دختری را به یاد می اورد که آن ها را داخل آن جعبه گذاشته بود.