ویرگول
ورودثبت نام
رها
رها
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

بی شغل، بی قرار، دور از هر انتظار در راه مانده‌ام

فقط خودت می‌دانی چه رنج عذاب آوری است که هیچ‌جا نمی‌توانی سربلند کنی و بگویی شغلت چیست؟
پایگاه اجتماعی‌ات کجاست؟

باور کردنی نیست که در این سن نه درآمد درستی داری و نه شغل مناسبی.

فقط خودت این زجر را می‌فهمی. فقط خودت می‌فهمی که بریدن از فامیل و این و آن که در امان بمانی از سوال و پرسش‌های متعددشان، نصیحت‌ها و طعنه‌ها و تلخی زهر‌کلامی که دارند یعنی‌چه.

تو خوب می‌دانی که طبقه اجتماعی چه کمکی به عمق نگاه تو می‌کند، که بزرگت می‌کند، که عزت نفست می‌دهد که حتی از تمام کردن زندگی نجاتت می‌دهد.

رنج نامۀ تو را کسی باور نمی‌کند اگر از گذشته‌ات بداند. آن همه شور مُرد؟

چند روز پیش بود که قول دادم و تا امروز هم بر سر آنم که حرام دارم گذشته ام را بر خویش، مقایسۀ پیشین و کنونی را. نگاهم به زندگی دیگر رنگ و بوی جوانی ندارد، پخته است اما نانی کنارش ندارد. پذیرفته‌ام جوانی به سر شده، از زندگانی اندکی مانده، و اگر مثل طایفه مادری باشیم سن‌مان به زور تا هفتاد و سه سال می کشد، همان‌گونه که مادربزرگ مادری و دو دایی تنی، که ناتنی اما عمر طولانی‌تر از برادران پیشین تنی و ناتنی‌اش داشت.

قدمگاه این روزهایم گذشته نیست. منتظر معجزتی هم نیست. همین‌ها آسمان دلم را تیره می‌سازد، خدایا واقعا هیچ راهی نیست؟ و گاهی خسته‌تر دنبال یک چیزم، یک راهی که بی‌برگشت باشد اگر که تلاشم جواب نداد که حداقل نان و چای ام را خودم متقبل شوم تنم را نثار خاک کنم.


چند روزی است روزمره زندگی می کنم چون می ترسم. می ترسم فکر پایان، زودتر بیاید سراغم.


وقتی می‌خواهی دوستی جدیدی بنا نهی شرم می‌کنی و فاصله می‌گیری. کارت چیست ؟ و پاسخ تو یک دنیا غم.

آنقدر تنهایی که می‌دانی حتی صدم ثانیه‌ای رفتنت هیچ‌کس و هیچ‌چیز را تکان نمی‌دهد. دیده نشده‌ای، دیده نمی‌شوی، سالهاست فراموش شده‌ای. اصلا مگر دیگر هستی؟


چقدر جایگاه اجتماعی مهم است. چقدر جای خالیش تنگ و تلخ. شرم دارم از هم‌صحبتی‌ها و دورم دورِ دور. نه ثروتی، نه ماشینی، نه شغلی نه درآمدی. براستی روی زمین فقط اشغال کرده‌ام فضایی و هدر داده‌ام اکسیژن هوایی. گمانم برای زیر خاک یا خوراک کرکس در آفتاب باز سودمندتر باشم.


رنج را فقط خودم می فهمم. فقط خودم و می‌ترسم از وا‌ دادن. می ترسم از اخبارهای وحشتناک اقتصادی و هیچ کس پشت این چهرۀ عبوسِ خاموش را نمی‌خواند نمی‌داند و فقط می‌تازد به روح و روانم. من کجای این جهانم؟ برای‌چه و به کدام دلیل باید بمانم؟ نمی‌دانم، نمی‌دانم.

جایگاه اجتماعیرنجزندگیشغل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید