صفورا نیری

خانم "صفورا نیری"، شاعر کودک و نوجوان و همچنین بزرگسال، نویسنده و مترجم ایرانی، زادهی سال ١٣٢٣ خورشیدی، در تهران است.
ایشان از سالهاى ميانى دورهی دبستان، سرودن شعر را آغاز كرد.
در دانشگاه، در رشتهی شیمی مواد غذایی تحصیل کرد، با این وجود علاقه اصلی او همواره ادبيات بوده است.
ایشان هفت مجموعه شعر براى بزرگسالان دارد. اما به گفته خودش: «نوشتن براى كودكان و نوجوانان هميشه برايم همراه با عشق و شادمانى بوده است و من را در گذشتن از مراحل سخت زندگى كمک كرده است. به نوعى، مديون بچهها هستم.»
نخستین مجموعه شعر ایشان، را به نام "سرخ و صورتی" در سال ۱۳۶۹، انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر کرد، که برندهی دیپلم افتخار دفتر بینالمللی کتاب کودک و نوجوان سال ۱۹۹۲ شد.
کتاب «من آبی من سبز» هم که در سال ۱۳۹۳، نشر توکا منتشر کرد، برگزیدهی شورای کتاب کودک، برندهی جایزهی یمینی شریف و برگزیدهی فهرست لاکپشت پرنده شد. این کتاب با ترجمهی "رخساره" و "جاشوا چارنی" در آمریکا هم منتشر شده است.
ایشان یک داستان هم به نام "کت آبی"، برای کودکان نوشته است.
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
◇ کتابشناسی:
مثل یک لبخند - مهربانتر از آب - یک تکه بال صورتی - چکاوک و چمنزار (الفبا) - این باغوحش کوچک چه زیباست: نوشته ولادیمیر مایاکوفسکی (ترجمه) - خوابهایم را برایت تعریف میکنم - با هم بزرگ شدیم درختها و من - منِ آبی، منِ سبز - کبوتری نشسته روی شانهات - آهوها برای گردش به شهر میآیند - نمیخواستم شعرهایم تلخ باشد - شعرهای نیمشب مدار چهل و نه درجه - دلهای بیغبار، فریدالدین عطار نیشابوری (ترجمه) - شالگردنی با رنگهای تابستانی و...
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ نمونهی شعر:
(۱)
[صلح]
کلمهای نیست برای خاک خوردن در کتابخانهها
خمیازه کشیدن در موزهها.
صلح
کلمهای است
برای دعوتی همگانی به صبحانه
بر سفرهی اقیانوس.
برای خواندنِ آواز
از حنجرهی خستهی غروب.
برای آوردن مهتاب
به شب تاریک.
کلمهای است
برای عبورِ عاشقانهی خون
از سرخ رگِ گردن.
برای گُفتن و رفتن با باد
تا دشتهای دور.
کلمهای است
که به لبها، شکل بوسه میدهد
برای نشاندن بر دستهایی
که تفنگها را زمین گذاشتهاند
تا مُشتها را
از آب و گندم، پُر کنند.
(۲)
[دعا]
باران
روسری پژمرده، رها بر شمشادها
استخوانهای کتف، سیراب و
بافهی موها
خیس، خیس، خیس
خدایا
شادیهای کوچک را
نگیر از ما
سرو
(۳)
کمی نزدیکتر
کمی نزدیکتر که بیایی
کسی را خواهی دید نشسته در تاریکی
برای شاخههای توسکایی که شبی به خواب دیده
آواز میخواند…
کمی نزدیکتر که بیایی
کسی را خواهی دید که انگشتان پای برهنهاش
لکهی پهنی از آب یخ بسته بر خاک را لمس میکند
و به زبانی از یاد رفته
با کشتی بادبانی اُخراییرنگی که در قصه غرق شد
حرف میزند…
کمی نزدیکتر که بیایی
کسی را خواهی دید که به شعاعی روشن
بخشی از نگاهی که قرنها پیش دیده
و حالا در تاریکی بر کاغذی لیمویی شعله میکشد
خیره مانده است…
کمی نزدیکتر که بیایی
کسی را خواهی دید که آینهای میان دو دستش دارد
و نور افقی قطبی بر صورتش میتابد…
کمی نزدیکتر که بیایی
کسی را خواهی دید که میبُرد گلویش را
نفسهای شکسته
کمی نزدیکتر که بیایی
کسی را خواهی دید که…
(۴)
تو را که صدا کردم
باغی از گل ابریشم
بیدار شد
به لبانم
و نسیمی
که خویشاوند گیاهان جهان بود
حنجرهام را
بوسید
انگشتانی مغموم
نی سحرآمیز قصههای قدیمی را
نواختند
و با تماس نرم هر انگشت
از هر روزنه
کمانههای برفی گلهای زیزفون
جاری شد
در هوای صورتی صاف
تو را که صدا کردم
دانستم
هر قصه میتواند
در اتاقی کوچک
زنده شود:
سلطان گل زرد و دیو و پریوش
کنار هم
تکیه به دیوار دهند و
شیشهی خاکستری کدری را
که تندباد عمر هر سه، در آن محبوس است
رو به نور بگیرند
و با توافقی اندوهبار و کودکانه
درپوش از آن بگشایند
تو را که صدا کردم
قلب سیارهی سرگردان
ایستاد و
به شیدایی
گوش سپرد
به پاسخ انگشتانی
که بر روزنهای
عشق
و بر روزنهای
مرگ
میرویانیدند…
(۵)
همهی آبیهای جهان را
جمع کرده بود در دو مَردمُک.
دو تکه مخملِ سرخ، چسبانده بود بر گونههایش.
سرد بود، سرد.
طاقههای برف
گسترده بر خیابانها و پیادهروها.
دورتر
بسیار دورتر
ملافههای سفید را کشیده بود
بر راحتیهای راه راهِ نارنجی و سبزِ روشن،
بر میزِ شیشهای و آینه
بر جعبهی شش گوشهی یادگاریها.
رفته بود آنقدر دور
که راهِ برگشت را – اگر هم میخواست –
میانِ کلافِ گسسته بستهی راهها
پیدا نمیکرد.
به قصدِ گم شدن رفته بود.
بر طاقههای برف
نمیشد علامتی گذاشت،
فقط داغِ فرو رفتهی جای پاها باقی میماند
که به نیتِ نابودی
خود را و دیگری را لِه میکردند.
کلمهها را مثل دانه
پاشیده بود بر برف و
رفته بود.
نمیدانست یا نمیتوانست باورکند که روزی عاقبت
خورشیدِ فراموش شده، میدمید
طاقههای برف، میپوسیدند
دانهها از خواب میپریدند
ذرههای کوچکِ زندگی
در نارنجیها و سبزهای روشن میدرخشیدند
کسی او را از سایهاش میشناخت
کسی او را مییافت
حتی اگر رفته بود تا دورترین آبیهای جهان
تا ساکتترین خیابانهای سفید
تا بر باد رفتهترین نشانیها.
(۶)
باغ نبود
گلها نبودند
آواز تازه برای خواندن نداشتیم
اما میدانستیم
تا چندین روز میتوانم
در باغ این خواب قدم بزنم...
(۷)
[خواب چهارم]
خواب دیدم: دوست زمان کودکیام
همان طور کوچک
با لباسهای مدرسه
آمد و کیف و کتابش را گوشهای گذاشت.
نمیدانستم چطور در را باز کرده
از کجا آمده این موقع شب
اما میدانستم
دیدنش خوب است و
وقتی کیفش را باز کند و بگوید
بیا درس بخوانیم
دیگر باید درس خواند.
وقتی کیفش را ببندد و بلند شود
درسها را خواندهایم
کارها تمام شده
خوابی خوب در پیش است...
بیدار شدم از خواب.
در و برم پر بود از ناتمامها،
فقط آرزوی آمدن او مثل ماه کامل
ماه تمام
خیالم را روشن میکرد...
(۸)
[خواب پنجم]
خواب ديدم:
پنج گنجشک بازیگوش
از راه رسیدند و یکی یکی
نشستند لب پنجره.
شروع کردند به گفتوگو.
زبانشان را میفهمیدم
اما نمیتوانستم به همان زبان
جای دانهها را
نشانشان بدهم
نمیتوانستم بگویم:
ارزنهای لذیذ و تازه
در پاکتی قهوهای
گوشهی ایوان ماندهاند منتظر.
چیزهای دیگری هم هست،
من هم هستم و حرفهایتان را هم
میفهمم...
بیدار شدم از خواب،
به ایران رفتم
برای پیدا کردن پاکت قهوهای،
شاید هم
گنجشکهایی
که حرفهایشان را میفهمیدم...!
(۹)
[خواب هفتم]
خواب دیدم:
یاد آن قدر تند میآمد
که پرندهها را با خود میبرد...
پرستوها
درست مثل تصویرشان در نقاشیها بودند.
پس از ماهها دوری
میآمدند تا برای مدتی
پیش ما بمانند.
برگشته بودند بیاشتباه
به همان نقطهای
که ترکشی کرده بودند چندی پیش،
بیخبر از حملهی باد
که غافلگیرانه، آنها را با خود میبرد...
بیدار شدم از خواب.
پرستوها نبودند
اما گنجشکهای آشنا
همراه بادی ملایم
از این درخت به آن درخت
برگهای تازه سبز شده را
میبوسیدند...
(۱۰)
در روزهای سخت
دهانات
پنهان است زیرِ ماسک.
چشمهایت اما
بدون پنهان کاری میخندند.
با چهرهای که بدون دهان
جدیتر است،
میشود حرفهای جدیِ بیهوده را
شنید و خندید میانِ سینه
میانِ شاخههای درختهایی
که فقط در ریهها میرویند.
در روزهای سخت
آواز خواندن با دهانِ بسته
شاید زندگی را
کمی آسانتر کند.
طلوعِ لبخند
شاید روز را
کمی روشنتر
کمی مهربانتر کند.
(۱۱)
[زیر مکعبهای رنگارنگ]
اگر میشد ”امید” خرید
دیگر برایت گل و شیرینی
نمیخریدم.
میرفتم تا تَهِ شهر
در بستههای کوچکِ مکعبی
”امید“هایی به رنگِ آبی و ارغوانی
میخریدم.
بر میگشتم و همه را هدیه میدادم به تو
که نشسته بودی تنها.
نمیدانستی که قلبام
زیرِ مکعبهای رنگارنگ
مثل خرگوشی میانِ بوتههای توت فرنگی
پنهان شده است.
بستهها را باز میکردی
نگاه میکردی
میخندیدی.
خندهات رنگِ آرزوی من است
رنگِ مزرعهی گلهای آفتابگردان
زیباترین رنگِ جهان.
گردآوری و نگارش:
#رها_فلاحی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://www.iranketab.ir/profile/15755-safoora-nayeri
https://www.shabestan.news/news/645142
https://www.ibna.ir/news/530117
https://cafecatharsis.ir/16008
https://ketabak.org/ci3zs
و...