چند ساعتی بود از قهرم با او می گذشت. از دستش ناراحت بودم. واقعا حرصم را در آورده بود. می دانستم مثل همیشه مسببش بی منطقیِ من بود اما، تقصیر خودش است. از اول مرا همینطور لوس بار آورده. من میدانم نازم را می خرد که قهر میکنم و می دانم که هیچگاه نمی گذارد آغوش دیگری جایگزین آغوش گرم و پرمحبتش شود. گفته اند دخترها بابایی اند اما تا این حد؟!
دوباره مثل همیشه چند شاخه رز قرمز مخملی از باغچه کنار حوض چیده است، از همان ها که خودش با دستان مردانه و لطیفش پرورده است. رُز ها را داخل همان گلدان سرامیکی که من دوستش دارم گذاشته است. همیشه از این همه توجهی که به دخترانه هایم دارد لذت می برم. گلدان به دست به اتاقم آمد. دیگر خوب شناختمش، هروقت آشتی کنان به راه است در نمی زند.
دستی به موهای بافته شده ام می کشد و بوسه ای بر سرم می کارد، و من باز محبوس میشم در قفل زنجیره دستان پدارنه اش. پدر من بهترین پدرانه های دنیا را برایم به ارمغان می آورد. اصلا بخاطر همین کارهایش است که منطق نمی شناسم. لپم را محکم می کشد تا مثل زمان کودکی باز بگوید:«دختر بابا چرا لپات گل انداخته؟» و اگر همچنان تلاش هایش بی نتیجه ماند و موفق به دیدن لبخند دندان نمای من نشد، ناچار به سراغ آخرین سلاحش می رود. خوب می داند اگر در بدترین شرایط هم باشم با قلقلک به جای لبخند، قهقهه می زنم.
آغوش مهربانش مرا به یاد 10 سال گذشته انداخت. همان روزی که روح پاک دخترانه ام پذیرفته بود که مکلّف شده ام و پدر باهمان منطق های دوست داشتنی اش بهترین راه را برای مطلع کردن من انتخاب کرده بود. می دانست با چه علاقه و حوصله ای کتاب ها را می خوانم. برای همین هر روز که از سر کار برمیگشت یک کتاب جدید از کیفش بیرون می آورد و هدیه می داد تا دختر بابا بخواند. بعد از چند روز متوجه شد که روسری ام را جلوتر می کشم، یقه لباس هایم را به هر زحمتی شده می بندم و دیگر برای بیرون رفتن لباس کوتاه نمی پوشم.حتی مادر هم متعجب مانده بود اما فهمیده بود روش پدر کار خودش را کرده.
یاد آن روزی افتادم که با چشمان گریان از مدرسه برگشتم. با همان لباس ها منتظر نشستم تا پدر بیاید و به مادر هم چیزی نگفتم. وقتی آمد، مرا کنار خودش نشاند و قربان صدقه ام رفت که چقدر با آن حجاب زیباتر شده ام.با همان چشمان پر اشک و صدای بغض آلود گفتم:
-بابا من زشت شدم؟
+دختر قشنگ من هیچ وقت زشت نیست. الان که دیگه مثل فرشته ها شده.
-پس چرا اون دختره به من گفت زشت؟
+خب شاید عینکش رو نزده بوده.
-بابا اون عینکی نبود که، به من گفت تو اُمُلی که انقدر خودتو پوشوندی...
+میدونی قشنگم؛ تو چون خیلی خوشگلی ولی نمیزاری خوشگلی هات رو همه ببینن، با اون دخترخانوم فرق داری بعضی آدما هم دوست دارن همیشه همه مثل خودشون باشن، برا همین با هرکسی که باهاشون فرق داره، نمیتونن مهربون باشن.
-بابا اُمُل یعنی چی؟ چرا اینقدر شبیه املته؟
+خب شاید چون اونم مثل املت با تخم مرغ و گوجه درست میشه.
-یعنی غذاست؟ اگه غذاست چرا به من اون کلمه رو گفت؟ مگه منم با گوجه و تخم مرغ درست شدم؟
لپم را کشید و گفت:
+نه چون تو وقتی عصبانی میشی لپات مثل گوجه قرمز میشن.
-بابا اذیت نکن، لپای من که قرمز نیست.
+چرا هست، برو خودتو تو آینه ببین.
جلو آینه رفتم راست می گفت، قرمز بودند. بابا هم جلو آینه آمد وبا همان لحن بچگانه همیشگی گفت:« دختر بابا چرا لپات گل انداخته؟»
الان من دیگر بزرگ شده ام. با همان کتاب های پدر متوجه شدم که چقدر چادر مشکی به قامتم می آید، چقدر همان ساق دست هایی که اُمُل ها می پوشند دستانم را زیباتر نشان می دهد، چقدر روسری های لبنانی مرا خانوم تر می کنند، چقدر انگشتر عقیق که هدیه مادر است بیشتر از لاک به دستانم زینت می دهد و چقدر در این زمانه دخترانه های زیبایم، خاص و متفاوت شده اند.
با اینکه سالهاست از آن ماجرا می گذرد اما، من هنوز هم وقتی اُمُل مورد خطاب قرار می گیرم یاد جریان تخم مرغ و گوجه و لپ های گل انداخته ام میفتم چون هنوز هم وقتی ناراحتم پدر لپم را می کشد و می گوید:
« دختربابا چرا لپات گل انداخته؟»