Raha Foroozan
Raha Foroozan
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ سال پیش

غدیر های زیبای سبزوار

سلام به همه عزیزان.

تقریبا از ساعت ۱۲ و نیم دیشب دارم با خودم کلنجار میرم. دلم همش میگفت بنویس تا این تصاویر قشنگ ثبت بشن، عقلم از اون طرف همش میگفت ساعت خوابت رو نذار برای نوشتن چون صبح خواب می‌مونی و ساعت مطالعه و تست و کنکووور و همه چی بهم میریزه. اما در این جدال پر تب و تاب قلبمان با حجم انبوهی از غرور و افتخار بر عقل و منطق هایش پیروز گشت.
قلب عزیز! تبریک و تهنیت فراوان مرا بپذیر.
اما جریان چیه؟
صبح جمعه ۱۷ مرداد آزمون کانون داشتم. بعدش یه استراحت کوتاه داشتم و دوباره شروع کردم به تحلیل آزمون و تست زنی و کارای تکراری همیشگی. واقعا دیگه برام غیرقابل تحمل شدن، ای کاش زودتر این دو هفته تموم بشه.
خلاصه تا نزدیک اذان مغرب مشغول بودم. تقریبا 45 دقیقه به اذان بابا اومد اتاقم و گفت: دخترم یه پیرهن و شلوار برای من اتو میزنی؟ البته اگر کارت تموم شده.( باید بگم که تو خونه ما تقریبا این مرسوم شده که همیشه من لباسای بابا رو اتو میزنم و به همین دلیل هم چنان مهارتی در اتو کردن لباس مردانه پیدا کردم که به قول معروف ”بیا و ببین“) دیدم چند ساعته از پای کتاب و دفتر بلند نشدم و نزدیک اذان مغرب هم بود گفتم: آره بابا جون اتو میزنم. حالا کجا میخواید برید؟
گفت: این چه سوالیه دختر؟ شب عیده دیگه، قراره بریم جشن. مگه خودت دو روز پیش نمی گفتی جمعه شب بعد آزمونم بریم کاروان شادی؟
با خودم گفتم: ای دل غافل دیدی چی شد؟ من برنامه شب عید رو که خودم پیشنهاد داده بودم کلا بخاطر این درس های عزیزم!!!! فراموش کردم.
تو فکر بودم که دیدم مامان و خواهرا هم دارن آماده میشن. مامان طبق عادت همیشگی گفت: مگه تو آماده شدنت ۴۵ دقیقه طول نمیکشه؟( استفاده از آرایه مبالغه به طرز شگرفی در سه برابر کردن مدت زمان آماده شدن من) زودباش دیگه باز میخوای همه معطل تو بشن مامان جان ؟
بابا با دیدن چهره متعجب من از اون طرف گفت: غصه نخور با یه شب بیرون اومدن از علامه شدن عقب نمیوفتی. دیدم راست میگن درسام که تموم شده و منم که آرزوم بود امشب بتونم برم جشن غدیر، تازه خودمم از قبل برنامه چیده بودم، این شد که بعد از اون روز خسته کننده و تکراری انگار با ولتاژ فوق العاده بالایی شارژ شدم.

رفتم پیرهن و شلوار بابا رو بگیرم و اتو بزنم که دیدم باباجان جلو کمد ایستاده و با چشمان حیرانش داره دنبال کت و شلوار مناسب میگرده. رفتم جلو و با شیطنت بچگانه همیشگی گفتم: بابا من بگم کدوم یکی؟؟ پرسید: کدوم بنظرت؟ گفتم همون سورمه ایه که شبیه کت و شلوار شب خواستگاری تونه که مامان همیشه با ذوق ازش تعریف میکنه، همونو با پیرهن سفید بپوش. بابا هم درجا قبول کرد.دیدم مامان با یه لبخند ریز روی لبش به چشمان معصوم و مظلوم من(!) نگاه میکنه. منم سریع پریدم بیرون و مشغول اتو زدن شدم. وقتی تموم شد یکی یکی سیل لباس های چروک از جانب بقیه اعضای خانواده به سمت من روانه شد که داشتن شب عیدی از مهربانی بیش از حد من سوء استفاده میکردن. یکی روسری چروک داشت، یکی مانتو چروک، یکی هم شلوار.

وقتی خودم رو تو اون حالت دیدم یهو یاد اون سکانس کارتون سیندرلا افتادم که خواهراش کوه لباساشونو میدادن تا بشوره. به افکار خودم خندم گرفته بود ولی تو دلم می‌مونه اگر نگم با اینکه فرزند بزرگ خانواده هستم و مامان و بابا بیش از حد به حرف و نظر من اهمیت میدن اما بین خواهرام همیشه مظلوم واقع شدم.
بگذریم، بالاخره آماده شدیم. همه لباس های رنگ روشن پوشیده بودیم و اتو کشیده منتظر بودیم اذان بشه. نماز مغرب و عشا رو به جماعت خوندیم و زدیم بیرون.

تو راه بودیم که یهو گوشی بابا که به اسپیکر ماشین وصل بود زنگ خورد. یکی از دوستانش و بود و درخواست جالبی داشت. از بابا خواست از پشت تلفن برای پدرشون که مجددا ازدواج کرده بودند خطبه عقد بخونه. بابا هم با کمال میل پذیرفت و این دو نوگل تازه شکفته در این شب مبارک زندگی شون رو زیر سایه امیرالمونین(ع) شروع کردند. بابا برای اینکه شب عید بود یکم هم از نهج البلاغه خوند و ما هم این طرف براشون دست میزدیم و شدیم شاهدان عقد.
از دایی حسین پرسیده بودیم و گفته بود الان کاروان تو صالح آباد هست و سریع خودتونو برسونید. روال کاروان شادی اینطوریه که ماشین خوشگل ستاد غدیریون با تجهیزات صوتش راه میفته تو شهر و بچه های گروه سرود و ماشین های دیگه‌ی اعضای ستاد و مردم با پرچم و بادکنک و جفت راهنما پشت سرش میرن. همزمان آهنگ «مولانا علی» پخش میکنند و یکی از داخل ماشین با میکروفونش میگه:«مردم عزیز؛ این کاروان شادی عید غدیره به عشق مولا علی(ع)، عیدتون مبارکککککک.» و کلی حرفای دیگه که من الان بقیه شو یادم نمیاد. به هرحال چنان شور و حالی در شهر ایجاد میکنند و چنان شادی رو به قلب های پردرد مردم تو این روزها تزریق میکنند که بازم به قول معروف ”بیا و ببین“. بعد تو محله های مختلف توقف میکنند و سرود میخونند بعلاوه ی بخش هایی از نهج البلاغه و خطبه غدیر. خلاصه که آنچنان نشاط و عشق به مردم هدیه میدن که فقط باید باشید و ببینید تا متوجه بشید چی میگم.

ما بعد از جشن عقدی که تو ماشین داشتیم راه افتادیم که بریم صالح آباد و خودمون رو به کاروان شادی برسونیم. همین که رسیدیم کاروان حرکت کرد به سمت محله‌ی بعدی. ماشین خوشگل ستاد با اون چراغونی های رنگارنگ و گل و بلبلی که بهش وصل بود جلو افتاد و بقیه هم پشت سرشون. تقریبا یه چیزی میشه شبیه ماشین سواری بعد عروسی ولی خیلی گسترده تر، زیبا تر و البته که هدفمندتر. و مهم ترین نکته هم این هست که نام زیبای امیرالمونین (ع) هست که تو این کاروان میدرخشه.

ماشین ها که حرکت کردند، دیدم پشت شیشه یا رو کاپوت اکثر ماشین ها نوشته شده «یا علی» و «یاحیدر» و «فقط حیدر امیرالمونین است». از شیشه خیلی از ماشین ها هم پرچم و بادکنک بیرون زده بود. ما هم از تو ماشین آهنگ «مولانا علی» رو پلی کردیم و صداشم زیاد. در حین مسیر رسیدیم کنار یکی از ماشین هایی که بچه های گروه سرود داخلش نشسته بودن. مامانم تا چشمش به رضا( پسرداییم که از نوجوان های گروه سروده) افتاد، در چشم به هم زدنی پرچم آبی رنگی که تو دست رضا بود رو قاپید و داد دست آبجی کوچیکم.

اولین محله که رسیدیم همه ماشین ها اطراف خیابون ایستادند، طوریکه مسیر عبور ماشین های دیگه بسته نشه. از قبل هم اعلام شده بود که حتما همه عزیزان ماسک داشته باشند و با فاصله مشخص بایستند و خداروشکر که مردم هم رعایت میکردند. همین که از ماشین پیاده شدیم دیدم دایی حسین با یک ظرف رنگ و قلمو تو دستش اومد و گفت: میخواید رو ماشین چیزی بنویسید؟ من و ریحانه هم با ذوق گفتیم: آره دایی بنویس. یه آقایی اومد با خط خوش رو کاپوت ماشین یک «یا حیدر» زیبا نوشت. چشمم به چهره بابا افتاد که نصف صورتش با اون ماسک سفید پوشیده شده بود، اما از چشمان خندونش با اون برقی که داشت میتونستم لبخندی که پشت اون ماسک پنهان شده بود رو تو ذهنم متصور بشم. حقیقتا نام امیرالمونین(ع) عشق رو در دل زنده میکنه.

نوجوان های گروه سرود حسینیه هنر با نظم ایستادند و بعد از یک سری صحبت شروع کردند سرود خوندن. کسانی که سرود های این بچه ها رو شنیدند میدونند که بین همه سرودهای غدیر «آقای مهربان» یه چیز دیگه ست. پارسال اولین بار که این سرود رو شنیدم ناخودآگاه گونه هام خیس شد و امسال هم بین سرودهای غدیر سرود «شاه مردان» این احساس شور و شوق رو برام ایجاد کرد. مخصوصا این ابیاتش:

تو شاه مردانی یاعلی، عشق زهرا، علی

علی مولا علی، نظری، یاعلی مولا

ساقی کوثری، نفس پیغمبری

شیر حق، حیدری، نظری، یاعلی مولا

یک گروه مخصوص نورافشانی از مشهد اومده بودند و شروع کردند به آتیش سوزوندن. آقایی که میکروفون دستش بود گفت:"امیدوارم اتفاقی که تو بیروت افتاده اینجا نیوفته." فکر میکردم فقط از رو شوخی میگه ولی واقعا نورافشانی ها بعد از نور زیادشون صداهای خیلی بلندی داشتن، طوریکه وقتی اولیش رو زدن من که تو حالم خودم بودم یهو چنان شوک عجیبی بهم وارد شد که احساس کردم الان دوباره مامان با پارچ آب سرد منو از خواب بیدار کرده ولی واقعا که خیلی چسبید. بعد این مراسم ها بین مردم آش های متبرک غدیر که جزء طرح اطعام سی هزار نفری سبزوار بود رو در سطل های یکبار مصرف پخش کردند و ما هم نوش جان کردیم، جای شما خالی :)

(اگر آهنگ هایی که لینک کردم رو گوش ندادید، باید خدمتتون عرض کنم که حتما برگردید و با هدفون یا هندزفری این آهنگ ها و سرودها رو گوش بدید تا بتونید مقداری احساس شور و شوقی که ما داشتیم رو درک کنید.)

به دلیل وجود این شرایط ویژه توقف خیلی طولانی نشد و کاروان حرکت کرد به سمت ایستگاه بعدی یعنی روبروی مسجد المهدی. دوباره مراسم سرود خوانی و قراِِئت فرازی از خطبه غدیر و آتیش بازی و کمی سخن با مردم اونجا هم انجام شد.

اون پرچم آبی که تو عکس مشاهده میکنید همون پرچمی هست که مامانم خیلی حرفه‌ای از دستان رضا به دستان خواهر کوچولوی ما منتقل کرد. البته خواهرجان خیلی تنبلی میکرد و از اونجا هم که من مظلومم تو ماشین که می نشستیم من باید پرچم رو از شیشه بیرون نگه میداشتم که البته اونم صفایی داشت.
اون پرچم آبی که تو عکس مشاهده میکنید همون پرچمی هست که مامانم خیلی حرفه‌ای از دستان رضا به دستان خواهر کوچولوی ما منتقل کرد. البته خواهرجان خیلی تنبلی میکرد و از اونجا هم که من مظلومم تو ماشین که می نشستیم من باید پرچم رو از شیشه بیرون نگه میداشتم که البته اونم صفایی داشت.



ایستگاه بعدی شهرک جهاد، مسجد ولیعصر بود، بعدش هم آخرین اجرای برنامه جلوی ستاد غدیریون در مرکز شهر انجام شد. جلوی ستاد که ایستاده بودیم و آخرین اجرای امشب رو نگاه میکردیم با خودم فکر میکردم که خدایا منِ حقیر تو این دنیا چه فرقی با خیلی های دیگه داشتم که این توفیق رو به من دادی که شیعه امیرالمونین(ع) متولد بشم. چی شد که تو این سال های اخیر اینقدر آقا به زندگی من رنگ و بوی دیگه ای داد. این حال و هوای قشنگ، این اتفاقات خوب و این احساس شعف از کجا سرچشمه میگیره که اینقدر من رو دلبسته کرده. نگاهم به سمت مردمی بود که هر چقدرم گیر و گرفتاری داشتن اما اون لحظات با اون کلمات زیبا که یکی یکی گفته میشد انگار دلشون جای دیگه ای پر زده بود.

اصلا خدا به عشقت بهشتو آفریده/ غیر علی و عاشقاش هیچکسو راه نمیده

ما هرجا کم آوردیم، هیچ جایی کم نذاشتی/ تو زندگیمون از شما خیلی به ما رسیده

واقعا آقا ما خیلی برای شما کم گذاشتیم، خیلی جاها کم آوردیم، اما چرا اینقدر شما مهربونی ؟ مگر حیدر نباشی که سرچشمه محبت دل های عاشقانت نباشی. تو این روزهای پر از تکرار فقط همین عشق شماست که دل های تاریکمون رو از ظلمت و سیاهی خارج میکنه. هنوز نمیتونیم اسم خودمون رو «محب» بذاریم ولی آقاجان؛ قبول کن شما رو یه جور دیگه دوست داریم. آقای مهربان ما؛ خودت هوای دل هامون رو داشته باش. درسته بعضی وقتا، بعضی چیزا دلمون رو سنگ میکنه ولی بخدا ما سنگدل نیستیم. جنس دل هامون از شیشه هست، زود ترک برمیداره. پس خودت مراقبمون باش.

در نهایت این شب رویایی و دوست داشتنی با اهدای غذاهای متبرک طرح اطعام به پایان رسید. واقعا یکی از زیبا ترین شب های عمرم بود و اصلا دلم نمیخواست پایان داشته باشه. موقع رفتن که تو حیاط ستاد ایستاده بودیم و داشتیم یکی یکی با اقوام خداحافظی میکردیم، همونطور که به ماشین سفید و خوشگل ستاد زل زده بودم رفتم کنار دایی حسین و یواش بهش گفتم: دایی نمیشه یک دفعه که اجراها تموم شد و دیگه این عروسکو لازمش نداشتید یه جوری منو سوار این ماشینه کنی بعدش بریم بیرون شهر، بانداشو روشن کنی و صداشم زیاد کنیم؟؟

به چهره دایی نگاه کردم ببینم چه عکس العملی نشون میده که دیدم با خونسردی تمام و با اون لبخندی که همیشه رو لبش هست گفت: آره دایی جان چرا نشه؟ داشت آدرنالین خونم با سرعت زیادی بالا میرفت و با صدایی غرق در شادی و ذوق به دایی گفتم: الان واقعا داری راست میگی؟میشه؟ دیدم دوباره با خونسردی تمام و با همون لبخند گفت: آره که میشه. انقدر ذوق کرده بودم که کم مونده بود طبق عادت بچگی هام جلوی اون همه مرد و جوون یهو بپرم بغلش و آویزونش بشم، ولی خب سعی کردم تا حد ممکن خودم رو کنترل کنم و خوشبختانه هم موفق شدم. وقتی داشتیم میرفتیم بیرون برگشتم بهش گفتم: یادت باشه قول دادی ها؛ که دوباره از اون لبخندهای معروف و مسرت بخشش رو حواله من کرد که یعنی خیالت تخت یادم می مونه.

خیابان ابن یمین. فکر کنم تو این عکس نیمه انتهایی ماشین خوشگل غدیر تا حدودی مشخص باشه
خیابان ابن یمین. فکر کنم تو این عکس نیمه انتهایی ماشین خوشگل غدیر تا حدودی مشخص باشه


نمیدونم چقدر سر حرفش می مونه و چقدر امکان داره این اتفاق بیوفته، شاید اصلا شرایط و موقعیتش مهیا نشه ولی من همون لحظه که داشتم این حرفو به دایی میگفتم خودمو تو اون ماشین با اون نورهای رنگی رنگی و باندهای بزرگ تصور میکردم، اینجا از معدود دفعاتی بود که آرزو کردم ای کاش پسر بودم و میتونستم مثل این پسرا پشت اون ماشین بشینم و اون میکروفونو دستم بگیرم و به مردم بگم : عیدتون مبارکککککک.

آهای شیعیان حضرت عشق

آهای عاشقان مولود کعبه

آهای دلبسته های غدیر و جشن ولایت

عیدتون خیلی خیلی خیلی مبارکککککککککککک.



(حداقل اگر تو ماشین سفید و خوشگل غدیر و با اون میکروفون تو شهر نمیتونم بگم، بجاش اینجا به شما گفتم.)

یاعلی✋



عید غدیرامیرالمونین عکاروان شادیحال خوبتو با من تقسیم کنسبزوار شهری غدیری ایران
ای عشق! چه در شرح تو جز «عشق» بگویم/ در ساده ترین شکلی و پیچیده ترینی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید