خیلی وقت است که آسمان دنیای من هر روز درخشان تر می شود. هر روز ابری تیره سایه غبارآلودش را کنار می زند و پرتویی از نور به این قلب گرما می بخشد.
از همان روز که برای اولین بار صدای آرامش بخشت در گوشم پیچید، از همان روز که در مقام استاد برایم از نهج البلاغه خطبه می خواندی و من در جایگاه شاگرد تلمذ می کردم، از همان روزی که دیدم برای غدیرها خواب و خوراک نداری، از همان روزها که با عشقی غیر قابل توصیف اسم مولایمان را بر زبانت جاری میکردی، از همان روزها که در آن حسینیه کودک برای دختربچه ها و پسربچه ها از رقیه خانم سه ساله می گفتی، از همان روزها که من نوشته هایت را می خواندم و ناشناس از قلم خوبت تعریف میکردم، از همان روزها که به هنگام آمدن سیل داوطلبانه به سمت خانه های خراب شده مردم روستا شتافتی، از همان روزها که با حس و حالی دیگر از زندگی شهدا می نوشتی، آری از همان روزها بود که با عطر نفس هایت حال و هوایم را دگرگون کردی.
من در اینجا و تو دور از من در نقطه ای دیگر، بی خبر از هم دل داده بودیم. دلیلش هم همین بود که پس از هر دیدار ریشترها زلزله وجودم را می لرزاند و من دم نمی زدم.
محبوب من! بدان در تمام روز و شب هایی که گذشت با شادی ات شاد بودم و با غصه ات غمگین. در آن روزها این رنگ و بوی دلنشین را در نگاهت دیده بودم و هرلحظه برایم تفاوت هایت با آنها که فقط سنگینی نگاهشان اذیتم می کرد، بیشتر آشکار می شد.
نایاب بودن را تو تماماً معنا کردی. از تو جز این هم انتظار نمی رود که به رسم ادب بر شانه مادر بوسه میزنی. برای حسین(ع) نوکری کردن از تو بعید نیست که اگر جز این بود، یار حسینی من نمی شدی. چه زیبا و شیرین در آن عصر دل انگیز در میان ابیات شعرت نامم را بر زبان آوردی، به اندازه شیرینی همان شربت خنکی که بر حرارت قلبت نشست.
آن اولین بار هم که در کربلا برآورده شدنِ حاجتت را خواستی، دست به دامان انصار اباعبدالله(ع) شدی و این بار هم یقین دارم یاری شان را از تو دریغ نخواهند کرد.
چند ساعتی می شود که این اشک ها امانم را بریده اند اما، یادت باشد که جرقه های این آتش را سروَری در دلمان روشن کرد که خوب میدانست خدای مهربانمان در تقدیر من و تو برای این روزها چه نوشته است.
آدم ها می آیند و می روند. مثل همیشه محکم باش و بدان که درِ چوبی این خانه هنوز به روی کسی باز نشده و باز نخواهد شد و صاحب خانه هنوز هم منتظر مهمان ویژه اش مانده است.
یادت باشد، من هنوز هم هر لحظه می گویم:
یادت باشد...