بهت قبطه میخورم…
نه از اون جنس حسادتهای بچگانه؛
از اون مدلهایی که آدمو مینشونه یک گوشه و مجبورش میکنه خودش رو نگاه کنه،
بیفیلتر، بیاغراق، بیهیچ نقابی.
تو…
انگار آدمها برات مثل داروهای تاریخدارن؛
میان، کار میکنن، یه زمانی شفا میدن،
بعد تموم میشن، میرن توی قفسهی فراموشی.
نه ناز میکنی، نه وابسته میشی،
نه دنبال تاریخ مصرف گذشته میگردی.
تو رد میکنی و ادامه میدی.
ساده، بیهیاهو، بیمکث.
من اما…
آدمهارو نگه میدارم حتی وقتی دیگه اثر ندارن.
دلم میلرزه وقتی میفهمم یکی،
یه زمانی، حتی یک لحظه،
برای من بوده.
نمیتونم پاکش کنم.
نمیتونم تاریخ بزنم روش.
نمیتونم بندازمش دور.
تو یاد گرفتی «عبور کردن» رو.
من هنوز گیرم:
بین موندن و نرفتن، بین فهمیدن و نپذیرفتن،
بین یک دل که راضی نمیشه،
و یک عقل که همیشه دیر میرسه.
بهت قبطه میخورم…
برای آرامشی که من اصلاً بلد نیستم ازش نسخه بپیچم.
برای اینکه مردم برات خاطرهن،
نه زخم.
اثر دارن، نه ماندگاریِ بیدلیل.
و تو میتونی ادامه بدی،
حتی وقتی هیچکس نذاشته چیزی ازش بمونه به جز یک رد کمرنگ.
من اما…
هنوز با آدمها زندگی میکنم
حتی وقتی دیگه تو زندگیم نیستن.