ویرگول
ورودثبت نام
Raha Madadi
Raha Madadiدلنوشته
Raha Madadi
Raha Madadi
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

اعتراف

فرهاد…

من ببخش.

من تو رو وارد این بازی بی‌رحم عشق کردم،

جایی که هر بردی، زخمیه و هر باختی، مرگِ یه تیکه از روحه.

من خیال می‌کردم می‌تونم این راه رو تنهایی برم،

اما پای تو رو هم وسط کشیدم،

بی‌اونکه بگم این سفر برگشتی نداره.

تو لبخند زدی و گفتی: «بازی قشنگیه، ترمه…»

اما نمی‌دونستی قشنگی‌اش، مثل برق چشم گرگیه قبل از حمله.

من شجاع نبودم؛ فقط عاشق بودم،

و عاشق‌ها همیشه خودشون رو قهرمان می‌بینن…

ولی آخرش، یه جای راه می‌فهمن قهرمان هم خون گریه می‌کنه.

فرهاد…

هر چی جلوتر اومدیم، فهمیدم این عشق شبیه یه پرتگاهه.

من می‌دونستم، اما نگفتم…

می‌دونستم هر قدم، یعنی یه تکه از ما جا می‌مونه روی سنگای تیزش.

تو چشمات پر از اعتماد بود و من،

با همون نگاه نابود شدم…

چون می‌دونستم نمی‌تونم برت گردونم از این راه.

تو رو وارد دنیایی کردم که حتی خودم هم ازش می‌ترسیدم.

اگه می‌تونستم زمان رو برگردونم،

بازم عاشقت می‌شدم…

اما این‌بار جوری که تو رو زخمی نکنم.

۸
۰
Raha Madadi
Raha Madadi
دلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید