شب، آرام از پشت کوهها خزید
و کلبه، در آغوش برف، چراغش را روشن کرد.
شومینه هنوز شعله میکشید،
اما حالا نورش، نرمتر شده بود،
مثل دلهایی که خسته از پنهانکاری،
دست برداشتهاند از تظاهر.
فرهاد از پنجرهی کوچک اتاقش،
رو به دریا ایستاده بود.
صدای موجهای دور،
میآمد…
انگار دریا هم چیزی در دل داشت که میخواست بگوید،
اما نمیتوانست.
ترمه، آرام در زد.
نه محکم، نه خجول…
فقط به اندازهی یک «میشه بیام؟»
فرهاد در را باز کرد.
و سکوتی که بینشان بود،
همان سکوت همیشگی نبود.
در خودش حرف داشت.
دل داشت.
تپش داشت.
ترمه گفت:
«سردمه…
نه از هوا…
از این فاصلهای که بین ماست…
با اینکه اینقدر نزدیکی،
ولی یه چیزی هنوز بینمونه…»
فرهاد لبخند زد،
اما آن لبخند، گوشهاش لرزید.
«ترمه…
نمیخوام چیزی رو خراب کنم.
نمیخوام حتی یه لحظه از این آرامش،
از بین بره…»
ترمه نزدیکتر شد.
روی صندلی کنار پنجره نشست.
چشم به دریا دوخت و گفت:
«منم نمیخوام چیزی خراب بشه…
فقط میخوام واقعی باشیم.
بینقاب…
بیقضاوت…
بیترس…
همینجوری که الان هستیم…»
فرهاد نشست روبهرویش.
چند لحظه، فقط نگاه.
فقط تماشای یکدیگر،
بدون لمس،
بدون شتاب.
و بعد، فقط یک جمله:
«دوستت دارم…
نه برای داشتن،
برای بودن…
برای بودنت…»
ترمه پلک بست.
نفسی عمیق کشید
و آهسته گفت:
«منم…
همینقدر…
همینقدر زیاد…»
و آن شب،
نه خواب به چشمانشان آمد،
نه نیازی به واژهها بود.
دست در دست،
نشسته در کنار پنجرهی بخار گرفته،
به دریا نگاه میکردند…
و دلشان،
دیگر چیزی برای پنهانکردن نداشت