آن شب، بعد از آن آغوشِ بیصدا، چیزی در فضا عوض شده بود.
نه باران بند آمده بود، نه بخاری خاموش…
اما دلها، دیگر مثل قبل نبودند.
ترمه، نگاهش را از پنجره گرفت.
صدایش لرز داشت، اما نگاهش مطمئن بود:
«فرهاد…
تو تنها کسی بودی که سالها، حتی وقتی ندیدمت، توی قلبم موندی.
من عاشقت بودم، از همون سالهای دور…
وقتی فقط یه دوست ساده بودیم…
وقتی فقط نگاههات برام کافی بود، ولی هیچوقت نگفتم.
از ترس، از خجالت، از غرور، از هر چیزی…
اما الان… دیگه نمیتونم پنهونش کنم.»
فرهاد، یک قدم عقب رفت.
نفسش سنگین شده بود.
دستش را به میز چوبی کنار بخاری گرفت.
«تو… تو چی داری میگی ترمه؟!
این… این واقعاً عشقه یا فقط یه حس قدیمی؟»
ترمه سکوت کرد.
فقط قدم برداشت.
آهسته، بدون اشک، اما با چشمانی که هزار واژه را فریاد میزدند.
ایستاد روبهروی فرهاد.
و دستهایش را گذاشت روی قلب او.
آرام گفت:
«ببین… گوش بده…
اگه هیچچیز تغییر نکرده… اگه این فقط یه خاطرهست، بگو…
ولی اگه یهذره، فقط یهذره اینجا…»
(و به سینهاش اشاره کرد)
«یه چیزی داره بیدار میشه…
پس باور کن…
ما فقط دیر رسیدیم… نه اشتباه.»
فرهاد نفسش را حبس کرد.
در دلش غوغا بود.
سالها زندگی، خاطره، تعهد، خانواده…
و حالا… این زن،
که همیشه در ذهنش بود
ولی خودش را قانع کرده بود که فراموشش کرده…
اینجا ایستاده بود، با همان چشمها، همان صداقت، همان دلی که انگار هیچوقت پیر نشده بود.
قدم برداشت.
به سمت ترمه.
دستهایش را دور او حلقه کرد.
و در آن لحظه،
انگار چیزی در قلبش شکست…
یا شاید… باز شد.
همان حس قدیمی
همان عطری که سالها از ذهنش نرفته بود
همان آرامش بینام
و عشقی که بالاخره، نامش را فریاد زده بود.
فرهاد با صدایی آرام، مثل نجوا در خواب گفت:
«تو همیشه توی دلم بودی…
من فقط یاد گرفته بودم با نبودنت زندگی کنم…
ولی حالا…
یاد گرفتم با بودنت زنده باشم