ویرگول
ورودثبت نام
Raha Madadi
Raha Madadiدلنوشته
Raha Madadi
Raha Madadi
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

ترمه و فرهاد پارت ۶

باران نم‌نم می‌بارید. صدای برخورد قطره‌ها به سقف چوبی کلبه، موسیقی آرامی شده بود برای آغوشی که هر دو دل‌شان برایش تنگ بود.

فرهاد گفت:

«می‌دونی چی عجیبه ترمه؟

من همیشه فکر می‌کردم عشق باید پر از هیجان باشه، دیوونه‌بازی…

ولی با تو، آرامشه که دیوونه‌کننده‌ست…»

ترمه به شال خاکستری‌اش که روی شانه‌اش افتاده بود دست کشید، لب‌هایش به لبخندی آشنا ختم شد:

«چون عشق واقعی صدای بلندی نداره فرهاد… زمزمه‌ست… مثل صدای قلب تو وقتی بغلت می‌کنم.»

فرهاد لب‌های ترمه را نگاه کرد. نه برای بوسه، برای جمله‌ای که از آن‌ها بیرون آمده بود…

آنها همدیگر را در آغوش گرفتند…

نه با شتاب، نه با تمنای تن،

بلکه با شوقِ آرامِ دو دلی که سال‌ها برای چنین لحظه‌ای منتظر مانده بودند.

ترمه سرش را روی سینه‌ی فرهاد گذاشت،

و فرهاد، گونه‌اش را آرام روی موهای او کشید…

بوسه‌ای نرم، نه بر لب، که بر پیشانی‌اش ــ

مثل مُهری که بی‌صدا گفت: «تو امن‌ترین جای دنیایی.»

دست‌هاشان در هم گره خورد،

بی‌نیاز از کلام،

بی‌نیاز از خواهش،

و فقط صدای نفس‌های آرام‌شان،

میان باران و شعله‌های بخاری،

شاهد عشقی بود که نه می‌خواست دیده شود،

نه لمس شود…گرم، مطمئن، و پر از قول‌های بی‌صدا.

فرهادترمه
۳
۰
Raha Madadi
Raha Madadi
دلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید