تو مقاله قبلی از خودم گفتم که سیر زندگی نرمالی داشتم تا ۱۸ سالگی که تغییر موضع دادمو به یه پشت کنکوری تبدیل شدم..
داستان دقیقا از یکی از روزای خرداد شروع شد که توراه رفتن به مدرسه شاهد صحنه یک تصادف شدم .....خط عابر پیاده، یه موتور، یه خانوم، یه نفر که راننده موتور بود، یکم خون ،انتظار همه برای رسیدن آمبولانس (تو ترافیک)، دورشو خلوت کنین ! خدا رحمتش کنه !همه ی اون چیزایی بود من نظاره گرش بودم .....تصادف یه اتفاقه هر کسی ممکنه تو شهرشلوغی مثل تهران شاهد همچین صحنه ای باشه ولی هر کسی یه برداشتی از دیدن چنین لحظاتی میکنه ....من اونجا فقط تونستم نگاه کنم ،مثل یه فلج قطع نخاعی فقط شاهد از بین رفتن یه آدم بودم ....شب شد .....تا صبح فقط به اون صحنه ها فکر کردم چیزی که اون شب تو ذهنم گذشت فقط حس بی مصرف بودن نبود به همه فکر کردم ،به مهندسی که اون موتورو طراحی کرده بود و دکتری که وجودش میتونست سناریو یه صحنه تلخو تغییر بده ....واقعا کدوم کار ارزشمندتر بود؟ساخت ماشینایی که ممکنه زندگی آدما رو راحت تر کنن ،یا وجود آدمی که زندگی کردنو بهمون هدیه میده.....الان نجات دهنده بودن مهم تره یا مهندسی؟
قصه رو عوض کردم خودمو ۴ سال بزرگتر کردم ،مهندسی یه دانشگاه تاپ قبول شدم و دوباره برگردوندم تو اون صحنه ....چیکارکنم؟برم موتورو تعمیر کنم؟برم یه موتور بسازم که ترمزش بهتر باشه؟موتور هوشمند؟بیشتر از این ازم برنمیاد بازم آخر داستان یکی تلف شده...بازم باید فقط نگاه میکردم ...فقط نگاه....
ولی من این سناریو را دوست نداشتم ...قبلا هم خیلی وقتا هیچکاری ازم برنمیومد مثلا وقتایی که ماشین کسی پنچر میشد یا خراب میشد بازم نقش ناظرو داشتم ولی این حد از نفرت از بی مصرف بودنمو فقط تو اون لحظه حس کردم...اونجا دلم نمیخواست فقط نگاه کنم...
من عادت ندارم به پایان های تلخ ....دلم نمیخواست آخر این سکانس اونی باشه که دیدم ...تو اون صحنه دنبال قهرمان بودم و تنها کسی که میتونست قهرمان اون صحنه باشه یه نجات دهنده بود...نجات دهنده میتونست یه پزشک باشه ....همین خیال مسیرمو تغییر داد..
سخت بود ولی چند روز مونده به کنکور این افکار انقدر مغزمو پر کردن که از کنکور ریاضی انصراف دادم و به رویای نجات دهنده بودن تن دادم و اینطوری شد که اولین سال پشت کنکوری من رقم خورد........