۲۷ سال پیش در تابستان داغ جنوب به دنیا آمدم.
عجب دنیایی!
دنیایی گرد، سرزمینی گربه ای مانند، در قسمت انتهایی گربه!
دختری آروم و بی سروصدا، در تلاش برای خوب بودن، تلاش برای دریافت عشق.
تلاش گزافی بود، ضرر داشت تا منفعت.
چرا ضرر؟ چون تمام سعی بر این بود که یک وقت دست از پا خطا نکنی و تنبیه نشوی.
همه را راضی نگه داری تا مبادا دوستت نداشته باشند. انگار چشمهای همه معلمها و همکلاسیها روی من بود.
همهی خطا نکردنها، همه چیز را نیمه رها کردن نتیجهاش شد مانعی برای ریسک نکردن و گم شدن علایق واقعی.
کماکان نمیدانم اگر فرصت بدهند به گذشته برگردم چه مسیری را انتخاب خواهم کرد. هنوز علاقهام را نمیدانم. نمیدانم پای چه کاری بنشینم ازش سیر نخواهم شد.
همیشه حس میکردم و میکنم که کار مهمی برای انجام دادن دارم. اما این چه کاریست نمیدانم!
در دوران تحصیل فقط درس خواندم از یادگیری مهارت جدید، از خواندن کتاب متفرقه گذشتم. چون تمرکزی برایم نمی ماند.
خیال میکردم بعدا وقت و حوصله هست.
فکر کردم اگر درس بخوانم به بهترین شغل و جایگاه میرسم.
نشد، دیگر علاوه بر حوصله، روزنه امید هم خاموش شده.
مغزم در تاریکی و سیاهی فرو رفته.
خوشحال میشم اگر حس مشترکی مثل من دارید با من به اشتراک بگذارید.(قلب)
پ.ن: دلنوشته ای از دل شب تولدم را خواندید.