Raheleh Hashemi
Raheleh Hashemi
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

معرفی کتاب موزه معصومیت

معرفی کتاب موزه معصومیت
معرفی کتاب موزه معصومیت


کتاب موزهٔ معصومیت موزه‌ای در محلّه شوکورکوما در بخش بیبی‌اوغلو (استانبول)گلو در استانبول، ترکیه است. اورهان پاموک، برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات این موزه را در ارتباط با رمان خود موزه معصومیت که با همین نام منتشر شده است تأسیس نموده. رمان و موزه که بر محور داستان زندگی دو خانواده در استانبول قرار گرفته به موازات هم خلق شده‌اند. در تاریخ ۱۷ می ۲۰۱۴ این موزه جایزه موزه سال اروپا را از آن خود کرد.رمان و موزه تصویری از زندگی طبقهٔ مرفه استانبول در بین سال‌های ۱۹۷۰ و ۲۰۰۰ ارائه می‌دهد. این رمان داستان کمال، یک استانبول‌نشین مرفّه است که عاشق یکی از اقوام فقیرتر خود می‌شود و موزه مجموعه‌ای از یادگارهای عشق آنها را نشان می‌دهد. بر اساس وب سایت رسمی موزه، اشیاء موزه آنچه را که شخصیت‌های رمان " استفاده می‌کردند، گوش می‌سپردند، تماشا می‌کردند، جمع‌آوری می‌کردند و در رویاهای خود می‌دیدند، با دقّت و ظرافت در جعبه‌ها و ویترین‌ها نمایش می‌دهد. این مجموعه که شامل بیش از هزار شئ می‌باشد در یک خانه متعلّق به قرن ۱۹ در تقاطع خیابان‌های چوکورجوما و دالگیش سک واقع شده است.

در کتاب می خوانیم:

خوشــترين لحظــه زندگــیام بــود و خــودم نمیدانســتم. امــا اگــر میفهمیــدم تمــام زندگــیام تغییــر نمیکــرد؟ آری اگــر میفهمیــدم کــه ديگــر هیچــگاه اينقـدر خوشـبخت نخواهـم بـود، لـذت ايـن لحظـات را حـس نمیکـردم. آرامشـی عمیــق و درونــی کــه شــايد تنهــا دقايقــی کوتــاه طــول کشــید و حــال بــه نظــرم ســاعت ها، روزهــا و ســالها میرســند. يکشــنبه 26 مــاه مــه ســال 1975 حــدود ســاعت يــک ربــع بــه ســه بعدازظهــر آن وقتــی کــه از شــر حــس گنــاه، لغــزش و شــرم نجــات يافتیــم و قوانیــن زمــان و جاذبــه زمیــن زيــر پــا گذاشــته شــدند. شــانههای ســرخ شــده از گرمــا و لــذت فســون را بوســیدم. او را از پشــت در آغــوش کشــیدم، بــه درونــش رخنــه کــردم. گــوش چپــش را نــرم بــه دنــدان گرفتــم طــوری کــه گوشــواره بــاز شــد، کمــی در هــوا معلــق مانــد و بعــد بــرزمیـن افتـاد و مـا آن چنـان بـه خـود سـرگرم بوديـم کـه بـه گوشـواره ـ مدلـش را بــه يــاد نــدارم ـ اعتنايــی نکرديــم. بیــرون آســمان بهــاری اســتانبول میدرخشــید. مــردم بــا لباســهای هنــوز زمســتانی خیــس عــرق بودنــد. امــا مغازههــا، خانههــا و زيــر درختــان شــاه بلــوط و زيرفــون خنــک بــود. خنکايــی از جنــس همــان تشــک نمنــاك کــه مــا بــر آن چــون بچههــای خوشــبخت ســرگرم نــوازش هــم بوديــم و دنیــای اطــراف برايمــان معنــی نداشــت. از پنجــرهی آن آپارتمــان طبقــه دوم، از روی تخــت حیــاط را میديديــم و بچههــا کــه در گرمــای مــاه مــه فوتبــال بــازی میکننــد و فحشــهای رکیــک میدهنــد. وقتــی متوجــه شــديم آنچــه آنــان میگوينــد مــا موبــه مــو انجــام میدهیــم يــک لحظــه مکــث کرديــم و بعــد بــه هــم لبخنــد زديــم. خوشــبختیمان آنقــدر عمیــق و آنچنــان بــزرگ بــود کــه ايــن طنــز زندگــی را کــه از حیــاط پشــتی میرســید بــه ســرعت همــان گوشــواره بــا افای کــه رويــش کنــده شــده بــود بــه فراموشــی ســپرديم و وقتــی فردايــش همديگــر را ديديــم، فســون بــه مــن گفــت کــه يــک لنگــه گوشــوارهاش را گــم کــرده اســت. مـن آن را پـس از رفتـن او روی ملحفـه آبـی تشـک پیـدا کـرده و بـه جـای آنکـه گوشــه ای بگــذارم در جیــب کتــم پنهانــش کــرده بــودم کــه نکنــد دوبــاره گــم شــود. گفتــم »اينجاســت« و دســت در جیــب کــت کــردم کــه روی دســته صندلــی آويــزان بــود، آخ نــه، اينجــا کــه نیســت. اول فکــر کــردم نشــانهای شــوم اســت و بعــد يــادم آمــد بــه دلیــل گرمــی هــوا کتــم را عــوض کــردهام. آنــرا در جیــب کــت ديروزيــام گذاشــته بــودم. فســون بــا چشــمهای درشــتش گفــت »يــادت نــرود فــردا حتمــا بــا خــودت بیــاورش. برايــم خیلــی مهــم اســت.« ِ فســون هجــده ســاله يکــی از اقــوام دور و نــدار مــا بــود کــه تــا يــک مــاه پیــش بــه ســختی میشــناختمش. خــودم ســی ســال داشــتم و در آســتانه نامــزدی بــا ســیبل1 بــودم کــه بــه گفتــه همــه از هــر جهــت مناســبترين همســر برايــم بــود.بوتیـک شـانزه لیزه حوادثــی کــه زندگیــم را در مســیر ديگــری انداخــت از يــک مــاه پیــش شــروع شــدند، يعنــی 27 آوريــل 1975 .روزی کــه مــن و ســیبل جلــوی ويتريــن يــک مغــازه کیــف دســتی مــارك مشــهورجنی کولــون2 را تماشــا میکرديــم. مــن و نامــزد احتمالــیام از قــدم زدن در ايــن غــروب بهــاری در خیابــان ولــی کنجــی3 لــذت میبرديــم. هــر دو کمــی هیجــان زده و خیلــی خوشــبخت بوديــم. تــازه در رســتوران مــدرن و تــازه تاســیس فوايــه واقــع در نیشانتاشــی هنــگام شــام خــوردن تمــام جزئیــات مراســم نامــزدی را بــا خانــوادهام در میــان گذاشـته بوديـم. مراسـم قـرار بـود اواسـط ژوئـن انجـام شـود تـا دوسـت سـیبل، نورشــیان کــه مقیــم پاريــس بــود هــم بتوانــد در آن شــرکت کنــد. نورشــیان همشــاگرد ســیبل در دبیرســتان نوتــردام ديــزون اســتانبول بــود و بعــد بــا هــم در پاريــس بــه دانشــگاه میرفتنــد. لبــاس نامزديــاش را ســیبل بــه اپیــک ايســمت کــه گرانتريــن مــزون اســتانبول بــه حســاب میآمــد ســفارش داده بــود. لباســی کــه قــرار بــود بــا مرواريدهــای اهدايــی مــادرم تزئیــن شــود و آنهــا بــرای اولیــن بــار آن شــب ســر ايــن موضــوع مشــورت کردنــد. پــدر زن آينــدهام میخواســت مراســم نامــزدی تنهــا فرزنــدش از عقــد و عروســی هیــچ کــم نداشــته باشــد. و ايــن آن چیــزی بــود کــه مــادرم را ســخت تحــت تأثیــر قــرار داده بــود. پــدرم امــا بابــت تحصیــات عروســش در ســوربون بســیار شــادبــود. وقتــی کســی از اهالــی اســتانبول بــرای تحصیــل بــه پاريــس میرفــت، همــه فکــر میکردنــد، حتمــا بــه ســوربن مــیرود. داشــتم ســیبل را بــه خانــه میرســاندم و همانطــور کــه دســتم را دور شــانهاش حلقــه کــرده بــودم بــا غــرور فکــر میکــردم چــه شــانس بزرگــی نصیبــم شــده کــه يکبــاره داد کشــید »نــگاه کــن چــه کیــف قشــنگی. هرچنــد ســرم کمــی گــرم بــود، امــا کیــف ومغــازه را بــه خاطــر ســپردم تــا فــردا برايــش بخــرم. البتــه از آن دســت مردهايــی نبــودم کــه زن را لــوس میکننــد و يــا بــه هــر مناســبتی برايــش گل میخرنــد، امــا شــايد دلــم میخواســت آنطورباشــم. در محاتــی چــون شیشــلی1 ،نیشانتاشــی، بِ ِبــک2 زنــان امــروزی بــرای نجــات از بیحوصلگــی بــه جــای نمايشــگاه نقاشــی بوتیــک بــاز میکردنــد و بــه زنــان پولــدار و مــدرن ديگــری کــه از ســر بیحوصلگــی بــه خريــد روی میآورنــد چمــدان چمــدان اجنــاس اصــل يــا تقلبــی کــه از پاريــس و میــان وارد میشــد، بــا قیمــت هايــی افســانهای می فروختنــد. مارکهايــی چــون ال ،فــوژ و بــوردا اينجــا و آنجــا بــه چشــم میخــورد. ســنای ، صاحــب بوتیــک شــانزه لیــزه، وقتــی ســالها بعــد بــه ديدنــش رفتــم گوشــزد کــرد کــه او هــم از طــرف مــادری خويشــاوندی دوری بــا مــن دارد. عاقــهی شــديدم را بــه همــه اشــیايی کــه بــه شــکلی بــه فســون و بوتیــک شــانزه لیــزه ـ حتــی ســر در وروديــاش ـ در ارتبــاط بودنــد، بــی آنکــه حتــی کمــی احساســاتی شــود فهمیــد وهــر چــه میخواســتم بــدون کنجــکاوی برايــم کنــار گذاشــت ومــن نتوانســتم ايــن فکــر را از ســر بیــرون کنم،کــه رابطــهی پنهانــیام بــا فســون بیــش از آن چــه تصــورش را میکــردم، بــر ســر زبــان هــا بــوده اســت.

خرید کتاب موزه معصومیتکتاب موزه معصومیتمعرفی کتاب موزه معصومیتخرید کتاب سایت دیبوک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید