صبح پنجشنبه در مسیر جاده حیفم آمد که سر مزارت نیایم و خاطرات را مرور نکنم؛ انگار سالهاست که دیگر نیستی و غم ندیدنت و نشیدن صدایت، بدجور آزارم میدهد.
بالاخره شما هم پدر من بودی و از خون و رگ و ریشهی شما هستم.
هر وقت صحبت میکردی و حافظهی قدرتمندت را به رخ همه میکشیدی، با خودم فکر میکردم کاش در زمانهای بود که به آموزش و تحصیلات رسمی هم نه! به کتابهای خوب و یادگیریهای امروزی دسترسی داشتی و چه بسا برای خودت، پروفسور حسابی زمانه میشدی!
به هر حال هماکنون که در این روزهای پایانی سال به یادت هستم، نیستی و باید این واقعیت را بپذیرم که فقط با خاطرات شما زنده هستیم و دعاگو. شما هم برای من دعا کن.