در دل جنگل پهناور کسبوکار، درختی بزرگ و باشکوه به نام "شرکت بزرگ" قرار داشت. این درخت، همانند درختی کهن، شاخههایش را به هر سو گسترده بود، اما دیگر نمی توانست از ریشه هایش تغذیه کند. ریشه هایی که در حقیقتِ بازار، رشد کرده بودند.
در راهروهای این درخت، فیلی چاق و کهنسال به نام "خانم بوروکراسی" قدم میزد. او به گونهای حرکت میکرد که هیچکس جز چند تن از مدیران قدیمی که سواری با او را بلد بودند، فرد دیگری جرأت نمیکرد در مسیرش قرار گیرد. مدیران ارشد، از پنجره اتاقهایشان با دوربینهای خود به دوردستها خیره شده بودند و فرضیاتی میساختند که با واقعیتهای بازار همخوانی نداشت، در حالی که کارمندان سطوح پایین سعی میکردند به آنها بگویند که به ریشه ها و واقعیتی که در آنها رشد کرده ایم توجه کنید.
روزی آهو که یک مدیر میانی بود و میل شدید به چالاکی و توسعه داشت، تصمیم گرفت این معضل را حل کند. او با کمک روباه زیرکی که تخصصش دادههای بازار و مصرفکننده بود و جغد دانایی که استراتژیست و فرآیند ساز بود، شبکهای از ارتباطات را از برگها تا به ریشهها برقرار کرد. از آن روز به بعد، مدیران ارشد هر آنچه در زیر خاک بازار و شرکتشان اتفاق میافتاد را درک میکردند، نه آنچه در جلسات برایشان ارائه میشد.
البته همچنان فیل قصه ما در این شرکت قدم میزند و برخی اوقات پای آهوی ما را که میخواهد راهروهای شرکت را با سرعت طی کند، لگد میکند و صدای جیغ و داد آهو در آن طبقه طنین میافکند. اما خب، همه پرسنل به شنیدن این صدا عادت کردهاند. تا بوده همین بوده...