صبح از خواب بلند شدم و دیدم برف زیادی نشسته؛ و هنوز داشت برف میبارید؛ آرام و بیصدا.
قید کار را زدم: کلی برف برای پارو کردن داشتم تا شب یخ نبندد و موزاییکها را خراب کند.
باید مواد غذایی هم میخریدم؛ چون امروز به خاطر برف پارو کردن، انرژی بیشتری نیاز داشتم.
بیصدا با خودم فکر میکردم: آیا همه در این سرما، راحت میتوانند رفت و آمد کنند؟ راحت میتوانند مواد غذایی مقوی بخرند؟
سوپرمارکت که رسیدم، جواب سؤالم را یک زن داد که مشغول خرید نسیه بود: ... دستت درد نکنه ..آقا! بزن به حسابم این 70هزارتومن رو ...
... و من بیصدا به این فکر میکردم یک زن نباید 70هزار تومان برای خرید ضروریترین مایحتاج یعنی طعام و خوردنی، پول در جیبش باشد؟