اگر همکار یا دوست من باشی، اخرین چیزی که توی وجود من میبینی افسردگیه.
راستش خودم هم متوجه نبودم که توی این شرایط زیبا ممکنه افسردگی یا تاثر یا بهتره بگم حس پوچی توی وجود من شکل بگیره و من از اون دسته آدمهای قدیمی فکرم که افسردگی رو ضعف میدونم و یجورایی نحوه برخورد جامعه با افسردگی رو غیرمعقول و خیلی شکمسیر محور میدونم (بلاخره ما تو جامعهای زندگی میکنیم که خیلی از آدم ها به چاقی یا ... افتخار میکنن و افسردگی رو هم خیلیا یه پوز شاعرانه یا فلسفی میبینن که من با همشون مخالفم).
نشانهها:
عظمت دنیا و کوچیکیما این حس رو به من میداد که
0 ~= 0.0000000000000000000000000000000000001
یعنی خیلی ساده بگم، بودنِ یک ذره خیلی خیلی کوچیک معنای زیادی نداره و عظمت کهکشان ها و آسمان منو به هیچ بودن سوق میداد.
به این مسله فکر کردم سعی کردم روی کاغذ سفید فکر کنم اگر اشتباهی توی این ایده هست اصلاح کنم
اولین نوری که توی سیاهی کهکشان ها دیدم این بود:
کیفیت و کمیت رو به پای هم نذار
بله! ما کم هستیم، کوچک هستیم ولی فهمیدیم که چقدر کوچیکیم. اینو متوجه شدیم!!!
خودِ متوجه شدنِ نادانی، از دانایی میاد.
یه متنی بود اگر اشتباه نکنم از آندره ژید که میگفت چه فرقی میکنه واسه مورچه که روی اهرام مصر راه بره یا کنار خاک یه سنگ قبر دنبال دانه بگرده، اون مورچه انقدر کوچیکه که متوجه این ماجرا نیست.
ما متوجه این هرم بزرگ زیر پاهامون شدیم. اگه من یه دانه شن کنار ساحلِ زندگانی هستم ولی عظمت ساحل، صدای موج و کلی از گستره ساحل رو میبینم، وسعتِ وجود من به اندازه کالبدِ شنیم نیست. وسعتِ وجودم به اندازه بیناییه منه به اندازه ادراکه منه به اندازه درک من از عظمت جایگاهیه که توش ایستادم.
مسله دوم: کمیاب ترین
ببین این سناریو چیز جدیدی نداره ولی فراموش کردنش برای ماها خیلی سادست.
چه خالقی باشه ( خالق: خدا، اولین انرژی، برنامهنویسِ این بازی یا شبیهساز و ...) چه نباشه به اطرافت نگاه کن، تو همون عظمتی که پارت قبل دربارش صحبت کردیم به سیستم حیات و تکامل نگاه کن. توی این حجمِ نامتناهی چقدر حیات وجود داره ؟ توی این حیات توی این یذره زمین، چنتا مثل من وجود داره که با بحران ۳۰ سالگی دست و پنجه نرم کنه؟ وجودِ من زیباست. اینکه ده انگشتی تایپ میکنم. اینکه موهام با سرعت قابل قبولی طی سالیان سال داره کم پشت میشه. اینکه شب ها خواب هایی رو میبینم که هیچ ربطی به اتفاقاتی که توی روز واسم افتاده نداره و ... اینا خیلی منحصر به فرده و خیلی ارزشمنده.
پارت دوم مبارزه - خودِ دانه شن
دانه شنِ داستان ما به خودآگاهی رسیده و ادراکی داره که پهنه ساحل رو میبینه و افتخار میکنه که وسعتِ ادراکش خیلی بزرگتر از جسمش هست اما نکته ای که باید در نظر بگیره اینه که این ادراک بزرگ، باز هم وابسته به بودنِ همین دانه کوچکه.
با اینکه بدیهیه ولی جالبه. لنز دوربین من ساده ترین قسمتِ مکانیسمِ عکسبرداریه ولی کثیف شدنِ اون سریعترین راهِ خراب شدنَ عکسه.
چه کسی میتونه با لنزِ کثیف و چربی گرفته و چاق و زشت به پهنه گستره کیهان خیره بشه و به عظمت تصویری که میبینه آفرین بگه.
پس: دوییدم، عرق کردم، نفس نفس زدم ارتفاع گرفتم، مرزهای جسمیم رو لمس کردم وقتی تو ارتفاع ۵۰۰۰ متری سعی میکردم آواز بخونم، این مرز ها رو لمس میکردم و سعی میکردم لنزِ پاک تری داشته باشم که بتونم دنیا رو با جزییات بهتری ببینم.
اگر این دانه شن به این کوچکی میتونه این پهنه عظیم کیهان رو ببینه پس چرا سعی نکنم این دانه رو بزرگتر و سالم تر و قوی تر کنم؟
...
تارِ و پودِ آدمی از اجزای متفاوتی تشکیل شده که در کنار هم ترنجی رو شکل میده این اجزا درکنار هم زیبا میشن و یه کل منسجم رو تشکیل میدن
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم / گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی