داشتم توی پیاده رو به سرعت راه می رفتم که دیدم کلی آدم یه جا جمع شده اند.کنجکاو شدم و بزحمت خودمو از میان جمعیت به جلو رسوندم تا ببینم چی شده.یک پیک موتوری که جعبه زردی به پشت موتورش وصل بود از پشت سر به یک عابر بیچاره توی پیاده رو زده بود. عابر پیاده یک زن میان سال بود که یک پاش رو با دستش چسبیده بود و یواش یواش ناله می کرد،موتور سواره هم که بیچارگی از سر و روش میبارید با رنگ پریده وسط جمعیتی که دوره اش کرده بودند واستاده بود و جواب جمعیت خشمگین را می داد.یکی بهش گفت: نمی فهمی پیاده رو جای موتور نیست؟! دیگری ادامه داد: چه جوری باید تو کله ی شما موتوری ها چپوند که بابا موتور یه وسیله نقلیه موتوریه و جاش توی خیابونه؟! یه جوون ورزشکار و هیکلی هم اومد جلو و گفت: خوبه یکی هم به زن خودت بزنه تو پیاده رو؟! آره خوبه ؟!!و یک آدم کت و شلواری و اتو کشیده هم که تا حالا ساکت واستاده بود گفت: تو با اومدن توی پیاده رو حق این خانم رو پایمال کردی و باید حقشو تمام و کمال بدهی، هم هزینه درمانشو و هم دیه شو! بعد رو کرد به خانم صدمه دیده و بهش گفت: خانم من وکیلم و حاضرم وکالتتو قبول کنم و حق و حقوقتو از این آدم خطاکار بگیرم ،نگران حق الوکاله من نباش، اونو از همین موتوریه میگیرم! بیچاره موتوریه تا این حرفو شنید، دو دستی زد توی سر خودش و نشست روی زمین و زد زیر گریه و وسط گریه هاش گفت:من خودم از همه بدبخت ترم، از صبح صد نفر حقمو میخورن و دستم به هیچ جایی بند نیست، اینم که اومدم توی پیاده رو واسه اینه که یه سرویس بیشتر ببرم و شب عیدی لااقل شرمنده کفش و لباس بچم نشم، ای خدا پس کی حق منو میگیره؟!! سرم رو زیر انداختم و از بین جمعیت خودمو کشیدم بیرون و به راه خودم ادامه دادم درحالیکه که دیگه عجله ای نداشتم و با خودم فکر می کردم ما چقدر آدمای بدی شده ایم توی این شهر بی در و پیکر! فقط به فکر خودمونیم و با پایمال کردن حقوق یکدیگر، داریم مثلا حقمون رو از همدیگر می گیریم.پیش خودم داشتم فکر می کردم که چقدر از این شهر بدم میاد، از خیابوناش،از پیاده رو هاش، از آسمون خاکستری و آدم های بدش که خودم هم یکی از همونا بودم.چقدر خسته ام...
سی ام بهمن 1397