از ترافیک اول صبح حسابی کلافه بود که رسیدم پشت چراغ قرمز، اونم از اون طولانیاش! تازه واستاده بودم که پسرک شیشه پاک کنی که به زور 12 سالش می شد ،اومدسراغ ماشینم و تا من بیام چیزی بگم شیشه پاکنش را پاشید روی شیشه جلو ماشینم و شروع کرد که به پخش کردن کف روی شیشه.شیشه طرف خودمودادم پایین و تقریبا داد زدم که :آهای چیکار میکنی؟نمی خواد! من پول خرد ندارم بهت بدما! ولی پسرک بدون توجه به حرفای من داشت کار خودشو میکرد. به خودم گفتم یا پسره کره یا خیلی زرنگه و میخواد کارشو بکنه و آخرش یقه مو بچسبه! پس دوباره داد زدم و همزمان دستمو از پنجره ماشین بیرون آوردم و شروع به تکون دادن کردم:آهای آقا پسر با تو ام! بابا ولش کن، اونقدر این دو ، سه روزه بارون اومده که ماشین گِلِ خالیه، فایده نداره! باید ببرمش کارواش. پسرک همونطور که کارشو می کرد به حرف اومد وگفت: آره چون ماشینتون خیلی کثیف بود اومدم شیشه شو براتون تمیز کنم.آخه آسمون امروز خیلی قشنگ و تمیزه و حیفه شیشه تون کثیف باشه و نتونین آسمونو ببینین. پولم ندین عیبی نداره، همین که شیشه تون تمیز میشه کافیه.من امروز فقط شیشه هایی که خیلی کثیف هستند رو تمیز می کنم تا همه بتونن آسمون را ببیند! همزمان با پایان جمله اش کارش هم تموم شد و با گفتن یک خداحافظی نصفه نیمه ، بین ماشین ها که داشتند مرتب به خاطر سبز شدن چراغ،بوق می زدند شروع به دویدن کرد و گم شد. ماشین پشتیم دستشو از روی بوق بر نمی داشت و من هاج و واج راه افتادم و از چهار راه رد شدم در حالیکه آسمون از همیشه آبی تر و زیباتر از پشت شیشه جلو دیده می شد و من گیج و منگ پتک کار عجیب پسرک شیشه پاک کن بودم که فقط برای دلش شیشه ماشین ها رو تمیز کرد تا مردم آسمونو بهتر ببینند....
مردبارانی-97/11/17