پیرمرد به سختی چشم هایش را باز کرد تا نخستین شعاع های تابش آفتاب سحرگاه را ببینه.میدونست که دیگه وقت رفتنه و البته میلی هم به موندن نداشت.کسی رو نداشت که چشم براهش باشه یا اونا چشم براهش باشند .بچه هاش خیلی وقت پیش رفته بودند خارج تا خوشبختی را پیدا کنند.زنش هم پنج سالی می شد که از دوری بچه هاش دق کرده بود و رفته بود.بچه هاش هم یک سال پس از فوت مادرشون اومده بودند و پیرمرد رو به خاطر رهایی از تنهایی! به کهریزک آورده بودند و خونه و ماشینشو فروخته بودند و برگشته بودند خارج.زندگی چقدر بد داشت تموم می شد.هیچی برای بچه هاش کم نزاشته بود.چه گرسنگی هایی که با زنش نکشیده بود تا بچه هاش سربلند و سیر و موفق باشن.با بدبختی و قسط و قرض فرستاده بودشون خارج تا آدمی بشن برای خودشونو و مملکتشون و برگردند و عصای پیریشون بشن ولی شده بودن آئینه ی دق و زنش و خودشو دق مرگ کردند.کجای کارو اشتباه کرده بود؟نون کارگری که میگن حلال حلاله ،زنشم که با اون سواد کمش همیشه قرآن و مفاتیح به دست داشت،پس اشکال از کجا بود؟سر در نمی آورد.خسته شده بود و دلش نمی خواست دیگه فکر کنه.پلک هاش سنگین شدن و دیگه نمی تونست باز نگهشون داره...چشماشو بست اما صدایی شنید...گوشاشو تیز کرد تا ببینه صدای کیه... اسدالله خان! مشهدی اسدالله پا نمیشی بیای؟! من از تنهایی خسته شدم،اسدالله خان پاشو بیا دیگه!...چایی ات از دهن افتاد...