رامان علی پور
رامان علی پور
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ ماه پیش

زندگی، افسردگی، مرگ از نگاه فلسفه

زندگی و مرگ از جمله عمیق‌ترین و رازآمیزترین مفاهیمی هستند که ذهن بشر را در طول تاریخ به خود مشغول داشته‌اند. انسان همواره با پرسش‌های بنیادینی مواجه بوده است؛ این‌که چیستی زندگی، معنای رنج، چرایی مرگ و سرانجام خود او در این جهان چه می‌تواند باشد. از فلاسفه‌ی باستان گرفته تا اندیشمندان عصر حاضر، همه تلاش کرده‌اند تا با تکیه بر خرد، معرفت تجربی و گاه شهودی، پاسخ‌هایی هرچند موقتی و محدود بیابند. در میان این پرسش‌ها، پرسشی که برای بسیاری اهمیتی حیاتی دارد، این است که آیا حتی در اوج افسردگی و ناامیدی نیز باید به زندگی ادامه داد؟

از دیدگاه فلسفی، این مسئله ریشه در نگاه هستی‌شناسانه به ارزش و معنای حیات دارد. در شرایطی که فرد تمام شادی‌ها و امیدهایش را از دست داده و با سیاهی افسردگی درگیر است، استدلال‌ها و دیدگاه‌های مختلفی از سوی مکاتب فلسفی ارائه شده‌اند که هر یک به نوعی روشن می‌کنند چرا، چگونه یا تحت چه شرایطی ادامه دادن زندگی باارزش است. با در نظر گرفتن این رویکردها می‌توان ابعاد متفاوتی از جایگاه رنج، ماهیت مرگ و انگیزه‌های زیستن را روشن ساخت. بی‌شک درک این مسائل، صرفاً به فلسفه محدود نمی‌شود، بلکه جنبه‌های روان‌شناختی و اجتماعی نیز در تصمیم فرد تأثیر دارند. اما فلسفه با موشکافی مفهوم «بودن» و بررسی دلایل «هست شدن بشر» می‌تواند دریچه‌های تازه‌ای در باب ادامه حیات حتی در دل رنج و درد بگشاید.

در این نوشتار، ابتدا به نگرش وجودگرایان به زندگی و مرگ می‌پردازیم تا ببینیم چه اندازه آزادی انتخاب و احساس پوچی می‌توانند انسان را به سمت سرنوشت‌های متفاوت هدایت کنند. سپس جایگاه رنج و افسردگی را در فلسفه مورد تأمل قرار می‌دهیم و سراغ این پرسش می‌رویم که آیا اساساً ادامه دادن زندگی تحت سخت‌ترین شرایط هم ارزشمند است یا نه. در پایان، به سراغ معنای زندگی از دید چند مکتب مختلف خواهیم رفت تا تنوع دیدگاه‌ها و استدلال‌هایی که ممکن است در پاسخ به پرسش ادامه‌ی زندگی حتی در وضعیت افسردگی وجود داشته باشد، بیشتر آشکار شود.

نگرش وجودگرایان به زندگی و مرگ
اگر بخواهیم یکی از مکاتب فلسفی را نام ببریم که عمیق‌ترین کنکاش‌ها را درباره زندگی و مرگ داشته، آن مکتب «اگزیستانسیالیسم» یا وجودگرایی است. وجودگرایان بر اصالت فردی، آزادی انتخاب و شکلی ویژه از مسئولیت در برابر خویشتن تأکید دارند. بر اساس این نگرش، جهان فاقد یک جوهر یا معنا‌ی ذاتی است و این خود انسان است که با انتخاب‌ها و کنش‌هایش برای زندگی معنا می‌آفریند.

• آزادی و مسئولیت:
ژان پل سارتر یکی از اصلی‌ترین متفکران وجودگرا بود که باور داشت انسان «محکوم به آزادی» است. معنای این حرف آن است که آدمی نمی‌تواند از زیر بار انتخاب‌هایش شانه خالی کند؛ حتی اگر درگیر افسردگی یا پریشانی باشد، باز هم او است که باید تصمیم بگیرد ادامه دهد یا دست بکشد. این آزادی می‌تواند به خودیِ خود اضطراب‌آور باشد؛ چرا که ما در انتخاب چگونه بودن خویش، هیچ بهانه‌ای نداریم و در صورت تصمیم به پایان بخشیدن زندگی یا ادامه‌ی آن، مسئولیم.

• پوچی و شور زندگی:
آلبر کامو مسئله‌ی اصلی فلسفه را «تصمیم به خودکشی» معرفی کرد. او زندگی را از پنجره‌ی پوچی (ابسورد) می‌نگریست. تناقضی میان نیاز ذاتی انسان به معنا و سکوت هستی. این امر ممکن است به شکل افسردگی نمود یابد؛ یعنی انسان درمی‌یابد ظاهراً پاسخ غایی در جهان بیرون وجود ندارد. اما در عین حال، راه‌حل کامو شوریدن و «طغیان» در برابر این پوچی است.

او در کتاب «افسانه‌ی سیزیف» شرح می‌دهد که چگونه باید سیزیف را در حالی که سنگی بزرگ را بارها به قله‌ی کوه می‌برد و دوباره پایین می‌افتد، «خوشحال انگاشت». رمز این شادی، پذیرش نهایی پوچی و در عین حال طغیان علیه آن است. چنین رویکردی می‌تواند الهام‌بخش فرد افسرده‌ای باشد که چرایی زندگی را از دست داده؛ چراکه می‌تواند تصمیم بگیرد با همین بی‌معنایی بجنگد.

• مرگ به مثابه سرانجام محتوم:
مارتین هایدگر مرگ را بخشی جدایی‌ناپذیر از وجود انسان می‌دانست که «هستیِ» ما را تعریف می‌کند. او بر اهمیت «بودن-به-سوی-مرگ» تأکید داشت؛ یعنی این‌که آگاهی از فناپذیری، فرد را وامی‌دارد در انتخاب‌هایش اصیل باشد. چنین نگرشی نشان می‌دهد که مرگ، گرچه تمامیت زندگی مادی را پایان می‌دهد، اما فرصت حیات ما را هم معنادار می‌کند. اگر افسردگی یا هر نوع رنجی موجب شود فرد به سمت حس پوچی سوق داده شود، فلسفه‌ی وجودگرا یادآور می‌شود که تضمینی برای معنا در عالم بیرون نیست و ما هستیم که باید دست به آفرینش بزنیم. لذا فرد حتی در اوج افسردگی می‌تواند با تکیه بر آگاهی از مرگ، چندوچون انتخاب‌هایش را بازبینی کند.

این دیدگاه‌ها، دربردارنده‌ی پیام مهمی هستند: معنایی بیرونی در جهان (از پیش حاضر نیست) و اگر هست، ما مسئول کشف یا خلق آن هستیم. رها کردن زندگی البته ممکن است انتخابی باشد، اما اگزیستانسیالیست‌ها غالباً آن را سستی در برابر پوچی می‌دانند. از نگاه این مکتب، «ادامه دادن» خود نوعی اظهار قدرت در برابر جهان خاموش و بی‌تفاوت به شمار می‌رود.

جایگاه رنج و افسردگی در فلسفه
هرچند رنج پدیده‌ای عالم‌گیر است و اشکال مختلفی از غم، درد، ترس و ناامیدی را شامل می‌شود، افسردگی شکلی عمیق از رنج ذهنی به حساب می‌آید که گاهی فرد را از درون تهی می‌کند. فلسفه درباره‌ی رنج نگاه‌های متفاوتی دارد، اما اگر به دنبال ریشه‌های مشترک باشیم، می‌توانیم دست‌کم دو رویکرد مهم را برجسته کنیم.

• رنج به مثابه ضرورت آگاهی و رشد:
فریدریش نیچه می‌گفت «آنچه مرا نکشد، نیرومندترم می‌سازد. » گرچه این جمله ممکن است در نگاه نخست کلیشه به نظر آید، اما در عمق خود بر ارزش تکاملی رنج برای آگاهی فردی تأکید دارد. رنج، ما را وامی‌دارد تا نقاط آسیب‌پذیرمان را ببینیم، در پی رفع تناقض‌های درونی باشیم و گاه مسیرهای تازه‌ای برای خویش باز کنیم. در این میان، افسردگی را می‌توان منزلی سخت در این سفر دانست؛ وضعیتی که در آن فرد ممکن است معنا و امید خود را از دست بدهد. اما از منظر نیچه‌ای، همین نقطه‌ی عطف می‌تواند آغاز فرآیندی برای بازتعریف خود و خلق ارزش‌های نو باشد.

• نقش خرد و خودکنترلی در رواقی‌گری:
رواقیان یا استوئیک‌ها مانند اپیکتت و مارکوس اورلیوس، رنج را بخشی اجتناب‌ناپذیر از زندگی می‌دانستند. شعار اصلی رواقی‌گری این است: «بپذیر آنچه در کنترلت نیست و بر آنچه در حیطه‌ی اختیارت قرار دارد، متمرکز باش.» به این معنی که نمی‌توان تمام رخدادهای جهان را مطابق میل خود تغییر داد، اما می‌توانیم چگونگی واکنش درونی‌مان را تغییر دهیم. افسردگی، از دید رواقیان، اگرچه با عوامل بیرونی نیز مرتبط است، اما ریشه‌های مهمی در طرز نگاه و شیوه‌ی پردازش افکار دارد. بنابراین باید بياموزيم هيجانات آزاردهنده را مدیریت كنيم و «خضوع خردمندانه» را تمرین کنیم تا آرامش درونی را به دست آوریم.

افزون بر این دو رویکرد، امروزه روانشناسی هم به ما می‌گوید که افسردگی می‌تواند علل بیولوژیکی داشته باشد و ناگزیر نیازی به نگاه کاملاً «فلسفی» ندارد. با این‌ حال، ترکیب دانش روانشناسی با دیدگاه‌های فلسفی می‌تواند درک عمیق‌تری از مشکلات روزمره و درونی‌مان ایجاد کند و انگیزه‌ای برای پا پس نکشیدن از زندگی باشد.


آیا ادامه دادن زندگی در شرایط دشوار ارزشمند است؟
این پرسش به صورتی مستقیم و ملموس پیش روی ماست: چرا انسان باید در بدترین شرایط همچنان بچسبد به زندگی؟ چه چیزی ارزش یا وجوب این ادامه را توجیه می‌کند؟ در پاسخ، مکاتب مختلف، راهکارها و تبیین‌های ویژه‌ای عرضه کرده‌اند که برخی از مهم‌ترین آن‌ها عبارت‌اند از:

وظیفه‌ی اخلاقی و احترام به کرامت انسانی:

از دیدگاه کانت و بیشتر مکاتب وظیفه‌گرای اخلاقی، انسان تنها در پی لذت یا گریز از رنج نیست؛ بلکه به‌عنوان موجودی خردمند و آزاد، وظیفه دارد نقش و کرامت ذاتی خویش را پاس بدارد. خودکشی یا رها کردن زندگی می‌تواند نوعی شکست در برابر مسولیت اخلاقی در قبال خود و دیگران (خانواده، جامعه) تلقی شود. فرد افسرده احساس می‌کند دیگر ارزشی به زندگی ندارد، اما فلسفه‌ی وظیفه‌گرا یادآور می‌شود که «ارزش تو» ورای وضعیت ذهنی کنونی‌ات است و این کرامت انسانی، ما را به تلاش و بقا فرا می‌خواند.

وابستگی و مسئولیت اجتماعی:

انسان پیش از آنکه متعلق به خودش باشد، در شبکه‌ای از روابط اجتماعی قرار دارد. دوستان، آشنایان، همکاران و حتی افرادی که ممکن است هنوز نشناسد ولی به‌طور غیرمستقیم تحت تأثیر کنش‌های او قرار می‌گیرند، بخشی از هویت جمعی را می‌سازند. اندیشمندانی که بر اهمیت تعهد نسبت به دیگران تأکید دارند، پا پس کشیدن فرد افسرده را نه فقط به‌منزله‌ی از دست دادن فرصت‌های خودش، بلکه رها کردن مسئولیتش در قبال جهان پیرامون می‌دانند.

امکان تحول و تغییرِ شرایط

یکی از اصلی‌ترین انگیزه‌ها برای ادامه دادن زندگی در بدترین شرایط، حقیقت ساده‌ای است که هیچ وضعیتی دائمی نیست. افسردگی شدید ممکن است ذهن فرد را به تله‌ی «همیشگی بودن» اندوه بکشاند؛ اما تجربه‌ی بشری نشان می‌دهد که اوضاع می‌تواند تغییر کند و نور می‌تواند از روزنه‌ای نو بتابد. حتی اگر هیچ تضمینی برای این تغییر نباشد، خود احتمال این دگرگونی می‌تواند عامل نیرومندی برای ماندن باشد. از نظر فلسفه‌ی بودایی، همه چیز گذراست و آگاهی از گذرا بودن می‌تواند ما را در تحمل درد و رنج یاری کند.

معنا و تلاش برای خلقت آن

ویکتور فرانکل و دیگر فلاسفه‌ی معناباور تأکید می‌کنند که زندگی ارزشمند است حتی اگر انسان در لحظه نتواند معنا و دلیل کافی برای آن بیابد. فرانکل این مسئله را در بطن شرایطی بسیار وحشتناک—اردوگاه‌های کار اجباری نازی—تجربه کرده و معتقد است انسان می‌تواند در هر رویارویی آگاهانه با رنج، معنا بیافریند. اگرچه افسردگی قدرت تشخیص معنا را تیره‌وتار می‌کند، اما سرشت خلاقی که فرد در خود دارد، قابلیت بازسازی و ایجاد معناهای جدید‌تری را فراهم می‌آورد. تکیه بر این عامل، به گفته‌ی فرانکل، می‌تواند قوی‌تر از هر عامل منفی دیگری عمل کند. از این منظر، حتی در چاه تاریک نا امیدی، وجوه مختلفی از خرد، اخلاق، روابط انسانی، احتمال گذرا بودن بحران و امکان بازآفرینی معنا می‌توانند به‌عنوان دلایل قانع‌کننده‌ای برای ادامه‌ی زندگی مطرح شوند.

معنای زندگی از دیدگاه مکاتب مختلف
برای آنکه تصویری گسترده و چندجانبه از چرایی لزوم ادامه‌ی حیات حتی در زمان ناامیدی داشته باشیم، بهتر است نگاه کوتاهی به برخی مکاتب مهم فلسفی بیندازیم که هر یک جهان‌بینی منحصربه‌فردی را عرضه می‌کنند.

رواقیان (استوئیسم)

رواقیان معتقد بودند که باید به طور مداوم مرگ را در ذهن داشت تا هنگام مواجهه با ناملایمات زندگی دستپاچه نشویم. اهمیت کنترل هیجانات و مدیریت خردمندانه‌ی آن‌ها، یکی از ستون‌های استوئیسم است. تمرینات ذهنی رواقیان می‌تواند برای فرد افسرده نیز الهام‌بخش باشد؛ از جمله یادآوری این واقعیت که بسیاری از عوامل افسردگی از کنترل ما خارج است و نباید خود را بابت آن‌ها ملامت کنیم. از سوی دیگر، انتخاب فرایند‌های فکری مثبت‌تر و خردمندانه، می‌تواند به مذاکره با ذهن افسرده کمک کند.

فلسفه‌های معنوی شرقی (بودایی و هندو)

در آیین بودا، رنج (دوکّا) حقیقت بنیادی حیات شمرده می‌شود و راه رهایی، از تقلیل تمایلات و وابستگی‌های ذهنی می‌گذرد. در این دیدگاه، همه چیز گذراست؛ از جمله حالات روانی و رنج‌ها. افسردگی هم می‌تواند مرحله‌ای از گذار در چرخه‌ی تجربه‌ی انسانی باشد و اگر فرد حقیقت عدم ثبات (آنیکا) را دریابد، می‌تواند با پیروی از روش‌های صحیح، مثل مدیتیشن و انجام اعمال مبتنی بر آگاهی، از انگیزه‌های تاریک روان فاصله بگیرد. در نتیجه، ادامه‌ی زندگی فرصتی است تا درک حقیقی‌تری از واقعیت و رنج حاصل شود. این نگاه در آیین‌های دیگر مانند هندوئیسم نیز وجود دارد؛ جایی که روح در چرخه‌ی سمسارا به تجاربی متنوع دست می‌یابد و هر دوره‌ی زندگی بختی برای بیداری است.

جمع‌بندی نهایی

«ادامه دادن راه زندگی در شرایط افسردگی» پرسشی است که پاسخش از منظر فلسفه، رنگ‌وبوی متعددی دارد. اگر جهان فاقد معناست، پس باید ما خود دست به آفرینش معنا بزنیم. اگر هم معنایی برتر وجود دارد—خواه از جنس حقیقت متافیزیکی، خواه الوهیت یا نظمی کیهانی—باز ایستادگی در برابر نا امیدی، بخشی از تعهد ما در قبال رسالت انسانی‌مان خواهد بود. رنج و افسردگی ممکن است فرد را تا مرز بی‌تفاوتی پیش برند، اما نوید تحول‌پذیری انسان، احترام به کرامت انسانی و احساس مسئولیت نسبت به خود و دیگران، می‌تواند انگیزه‌ای باشد برای بازگشت به میدان تلاش.

در حقیقت، شاید فلسفه در نهایت پاسخ قطعی و بی‌چون‌وچرایی به پرسشِ «ادامه دادن یا ندادن» ندهد، اما دلیل و حجت کافی برای آن دارد که بگوید همیشه احتمال خلق آینده‌ای متفاوت هست. تا زمانی که امکان معنا وجود داشته باشد، تا وقتی شاید روزنه‌ای دیگر در فردا باز شود، چرا افق زنده را رها کنیم؟ شاید «چرایی زندگی» هیچ‌گاه آن‌گونه که می‌خواهیم آشکار نشود، اما «چگونگی زندگی» با تکیه بر آزادی و شهامت انسانی ما می‌تواند پاسخی باشد به تاریکیِ افسردگی.

زندگیافسردگیفلسفهمعنای زندگی
فلسفه، نوشتن و تمام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید