روزنه اول
مرز جنون در زیر این آواره های ساختمانی که ساختیم از بین رفته است و انسان ها در کافه های تنگ فقط به اندازه ی قوطی کنسرو با همدیگر حرف دارند.
کیوسک های تلفنی را در خیابان میبینم که خودشان به خودشان زنگ میزنند و برای همدیگر گریه میکنند.
هیچ حیوانی به خودش زحمت نمیدهد غذای خود را تهیه کند، آدم ها همدیگر را لیس میزنند.
آنقدر همه چیز عادی شده است که دیشب میدیدم چهار کلاغ سیاه از سیاه بودن خسته شدند و ناگهان تصمیم گرفتند که سفید شوند.
کودکان به جای توپ با سطل آشغال های بزرگِ کنار خیابان بازی میکنند، کودکی بوی جنازه گرفته است.
هیچکس حوصله ندارد روی صندلی ای بنشیند که مسئولیتی در قبال آن داشته باشد، چند سال است که تعدادی قاشق و چنگال مسئولیت این صندلی ها را به عهده گرفته اند.
قدم زدن با دلیل و منطق عادی شده است.
نه کوهی مانده که به کوهی نرسد و نه آدمی که به آدمی برسد.
تقریبا همه چیز مزه ی یکسانی میدهد.
روزنه دوم
شانه هایش را بالا انداخت و با بی میلی به سفارشچی گفت هرچه که فکر می کنی بهتر است را بیاور، سفارشچی که انگار با این جواب خستگی اش دوبرابر شده بود چشم هایش را به پایین انداخت طوری که فکر میکردی ناگهان به یاد عشق قدیمی اش افتاده و میخواهد در وسط آن حیاط دراز بکشد و بخوابد، رفت.
قهوه ای خسته ناگهان به روی میز نشانده شد، سفارش دهنده سرش را بالا نگرفت که نکند با سفارشچی چشم در چشم شود، حوصله ی دیدن و فهمیدن احساسات دیگران را نداشت و تا جایی که یادش می آمد خودش در خستگی شناور بود و نمیخواست با دیدن این چیزها در دیگران به بار آن اضافه شود و با یک “مرسی” آن حجم بزرگ خستگی را از خود دور کرد.
دفترچه ای جلویش بود اصلا یادش نمی آمد برای چه آن را به اینجا آورده است و به قهوه اش نگاه میکرد، انگار در چند ثانیه فهمید که کاش اصلا نیامده بود و نه این قهوه ی تلخ و خسته را میخورد و نه آن سفارشچی مملو از خستگی را میدید پس بیشتر خسته شد، هی به خودش میگفت مگر یک نفر چقدر می تواند خسته بشود؟ آیا این ظرف پر نخواهد شد؟ یک جایی بالاخره باید به نهایت خستگی برسد و از آنجا که خستگی دیگر نمی تواند بیشتر شود می تواند نفس راحتی بکشد و دیگر خسته نشود. دفترچه را باز کرد و نوشت: “امروز هم خستگی تمام نشد” آن برگه را از دفترچه جدا کرد و تا زد و وقتی که رفت پول قهوه را حساب کند آن برگه را به سفارشچی داد و از آنجا بیرون رفت.
روزنه آخر
مرگ در حیاط خانه نشسته است.
ما در اتاق هایمان با چهره های سرنگون شده ی جلوی آیینه ماتیکِ هذیان میزنیم و به چشم هایمان سرمه ی حقیقت میمالیم و درونمان را با دود پر میکنیم.
خلأ در هوای حیاط خانه نشسته است.
ما در اتاق هایمان روی هم میخزیم و به یکدیگر رنگین کمان تحویل میدهیم و هذیان هایمان را به یکدیگر میمالیم و سرمان را توی همدیگر فرو میکنیم.
هیچ در حیاط خانه نشسته است.
ما در اتاق هایمان همه چیز داریم و خدایمان ما را دوست دارد.
ما در اتاق هایمان سخت به همدیگر چسبیده ایم و فراغتِ دا را در فنجان ریختیم و به همدیگر تعارف میکنیم.
مرگ در حیاط خانه نشسته است و ما پنجره را نگاه نمیکنیم.