صدای زنگ ساعت مخصوص فضایی به صدا درآمد و 5 صبح به وقت سیاره را نشان می داد.
میخواست از جایش بلند شود ولی یادش افتاد امروز روز استراحت هست ! با خوشحالی تمام چشمانش را دوباره بست اما افکارش رهایش نمی کردند. " باید زودتر روزت را شروع کنی ... ورزش ... کتاب ... خیلی چیزها مونده !!! بلند شو "
انگار این افکار نمی خواستند او را راحت بگذارند ... بین لذت خوابیدن و استراحت کردن و محدودیت زمان برای انجام تمام! آنچه دلش میخواست سرگردان شده بود. کمی فکر کرد ... تصمیم گرفت کمی بخوابد... ساعت را برای 0630 به وقت سفینه تنظیم کرد...
تصورش از یک روز بدون کار ترکیبی از ورزش، مطالعه، کار روی علاقه مندی های شخصی و در نهایت ارسال پیام برای سیاره مادر بود.
با صدای زنگ ساعت بلاخره از جایش بلند شد. قاب تصویر روی دیوار اتاق خدمه را نگاه کرد. منظره ای زیبا از سیاره مادر. با خودش قرار گذاشته بود این تصویر را فقط در روز های استراحت نگاه کند تا حسی متفاوت از روزهای کاری را تجربه کند.
روزش را با ورزش فضایی و گوش کردن به موزیک مورد علاقه اش شروع کرد... صبحانه، مطالعه کتاب مورد علاقه بر روی دستیار شخصی (PDA) و یک غذای ویژه شبیه غذاهای سیاره مادر برای نهار!
بعد از کمی استراحت به سراغ علاقه مندی همیشگی اش رفت... دوست داشت چیز جدیدی کشف کند... بخاطر همین از دستگاه گیرنده سفینه برای خواندن پیام های رادیویی و رمزگشایی آنها استفاده کرد.
" بذار ببینم اگه این پیام رو به این تکه ها تقسیم کنم معنی خاصی میده ؟!! "
وقتی به خودش آمد چند ساعتی گذشته بود... هنوز کلی پیام وجود داشت که برایش نامفهوم بودند.
" بعدا دوباره میرم سراغش "
تصمیم گرفت پیام ویدیویی به سیاره مادر و تمام کسانی که دوستشان دارد بفرستد...
" سلام، اینجا ... اینجا همه چیز مرتبه. امیدوارم این پیام به دستتون برسه ! من دو روز هست که اینجام و حسابی مشغول کاوشم...
دوستتون دارم."
آهی کشید و دکمه ارسال را فشرد.
روز استراحت تقریبا رو به پایان بود اما دلش نمی خواست لحظات آخر را از دست بدهد...
به اتاق استراحت مخصوص خدمه رفت... در جایش دراز کشید و با افکاری که به سراغش می آمدند به خواب رفت...