ویرگول
ورودثبت نام
رامتین امانی
رامتین امانی
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

زیرِ درختِ انار

بیشتر از گذشته از زندگیِ روستایی اش لذت می بُرد. برخلافِ سابق، صبح های خیلی زود حوالیِ ساعت 5، آن زمان که آسمان پلک هایش را تازه باز کرده است بلند میشود. همسرش را هم به هر سختی که بود بیدار میکرد و او هم برخلاف همیشه با چشمانی نیمه باز و غرق در دریای چروک و گیسوانی پریشان و کم پشت که ترسناک هم می نمود، لبخند مهربانانه و دلپذیری به شوهرش تحویل میداد و از نشاطِ روز افزون و خُلقیاتِ ناپدید شده ی شوهرش راضی بود. مرد بعد از بیدار کردنِ همسرش لباسِ تَر و تمیزی می پوشید و کلاه لبه دارِ آبیِ رنگ پریده اما همچنان زیبایش را بر سر می گذاشت و انگار که اصلا معلوم نیست دیگر 68 سالش شده است با سرخوشی و دل خوشیِ بیشتر به سراغِ گوسفندان و گاوانِ طویله در مزرعه اش می رفت. گاوها و گوسفندان را به سانِ فرزندان نداشته اش نوازش میکرد و می بوسیدشان. تنها او و گاوها و گوسفندانش می دانستند که چقدر آن ها را به اندازه ی همسرش دوست دارد و بهشان عشق می ورزد اما با آن ها قول و قرار گذاشته بود که به همسرِ غُرغُرو و نازک نارنجیش چیزی نگویند. بعد از آن قرارِ عاشقانه ی صبحگاهی در طویله، درِ چوبی و کهنه ی طویله را باز می کرد و مرتضیْ خواهرزاده ی جوان و 22 ساله اش که سرِ ساعتِ مشخصی بعد از خوردنِ صبحانه ایی اساسی و برداشتن بقچهِ ناهار، دمِ درِ مزرعه منتظر ایستاده بود، گوسفندان را تحویل می گرفت و مانند روز های قبل انگار که از نو متولد شده باشد گوسفندان را به چرا می برد و از آن کار نهایتِ لذت را می برد. مرد که با گاوهایش تنها شده بود آن ها را به اشاره ایی به مانند اینکه گاوها صاحبشان را خوب می شناسند و از چشمانش حرف هایش را می خوانند "ما ما کُنان" به بیرون می رفتند و مرد شروع میکرد به تمیز کردنِ طویله ی بزرگ و قدیمیِ گاوها.

دو روز قبلش بود که یکی از گاوهایش را برای محرومان و مستضعفینِ ده که دستشان به دهانشان نمی رسید قربانی کرده بود و با اینکه گاوی که کشته بود فَربه ترین گاوش بود و او را از همه ی گاوهایش بیشتر دوست داشت اما از کشتن و تقسیمِ گوشتِ فراوان آن به بچه های یتیم و لاغرمُردنیِ ده لذت می برد. هرچه که بود اتفاقِ تیرماهِ سال گذشته او را به کلی تغییر داده بود. پس از آن اتفاقْ اهالیِ ده و هرکسی که او را می شناخت حتی زنش که 40 سال پیش با اکراه و اجبار و با زیبایی نه چندان با او ازدواج کرده بود اکنون بسیار دوستش داشتند. قبل از آن اتفاقِ عجیب و خرسند، مرد همسرش را به زیر کتک می گرفت و همیشه او را بابت کارهایش سرزنش می کرد و هیچ توجهی به او نداشت. البته که زن هم مقصر نبود و با حرف ها و کارهایش خونِ مرد را به جوش می آورد اما رفتارِ خشن و ناپسندِ مرد مانند سرمای اول زمستان به گوشه گوشه های ده کوچک شان رسیده و نفوذ کرده بود. در کوچه پس کوچه های تنگ و فراخ ده، هرکس که او را می دید چه پیرهای مسن تر از او و چه جوان های خام که سوار موتورهایشان بودند به او سلام می کردند و البته که هیچوقت هیچ جوابی نمی شنیدند. مرد آدمِ کم حرفی بود و اکثر اوقات خودش را در مزرعه مشغول نگه میداشت ولی کافی بود کسی هنگام عبور از جلوی مزرعه یا زمین هایش کمی توقف کند و به او نگاه کند تا او برود و داس و بیلِ خود را بیاورد و آن عابرِ بیچاره را دنبال کند. شاید اگر هر شاهِ ملعونی در آن ده حکومت می کرد مردم بیشتر در آسایش می بودند تا اینکه آن مرد کریه منظر و غیرقابل تحمل در آن ده زندگی میکرد.

مرد پس از تمیز کردن طویله منتظر زنش ماند تا به مزرعه بیاید تا در زیرِ درختی انار ناهارِ عاشقانه شان را میل کنند و هرکسی را هم که از مقابلِ مزرعه شان می گذشت به ناهارِ ساده و ارزانشان دعوت می کردند. مردم او را بیش از اندازه دوست داشتند و با خودشان پچ پچ می کردند و از این می گفتند که احتمالا روحِ فرشته ایی وارد او شده و شیطانِ وجودش را فراری داده و پس از گفتن این پچ پچ ها و خرافات ها شروع می کردند به خندیدن و شکرگزاری و احساسِ رضایت از وضعیتِ جدیدِ مطلوبِ شان. آن ها نمی دانند و کسی خبر ندارد و فقط پچ پچ می کنند ، می خندند و می گویند که روحِ فرشته ایی واردِ وجودِ آن مرد شده اما فقط من می دانم که چیزهایی که می گویند خرافات نیست و واقعا این اتفاق افتاده است.

زیرِ درختِ انار زندگی جریان دارد...
زیرِ درختِ انار زندگی جریان دارد...

درست 11 ماه و 17 روزِ پیش بود. هوا گرم بود و تابستان هنوز شروع نشده بود. آفتاب، شناور در استخرِ آبیِ آسمان هر روز با شدتی تمام بر شهرِ پست و خشکِ ما می تابید و گرما و حرارت شرجیِ فراوانی را می باراند. یکی از روزهای معمول بود و صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم. پسرم برای کار صبح زود بلند شده بود و یادداشتی نوشته بود که: « سلام بابا. صبحت بخیر. امروز تو تعمیرگاه خیلی کار دارم و دیگه برای ناهار برنمیگردم. تو و سارا خانوم و نیکی جون ناهارتون رو بخورید اما قول میدم که غروب اومدم 4 تایی میریم همون جایی که قرار بود بریم.علامت چشمک. دوستت دارم.»

با برگه ی نوشته اش در دستم وارد پذیرایی شدم و سارا و دختر 5 ساله اش نیکی را با آن موهای عروسکیِ بور و زیبایش که از صورت سفید و زیبایش محافظت می کردند دورِ میزِ صبحانه دیدم. دیگر از زمان صبح و صبحانه گذشته بود. نیکی هنوز کوچک بود و من را به راحتی بابا صدا میزد. همینکه مرا دید که بیدار شده ام با نقاشیِ زیبایِ خونواده ی چهارنفره ی مان در دست به بغلم پرید و آن را نشانم داد. اما برای میلاد، پسرم خیلی سخت بود سارا را مامان صدا بزند. سنش 26 سال بود و دیگر مردی شده بود و استخوان هایش از منِ فرتوت درشت تر بود و ریش کم پشت صورتش دل دخترها را می برد. میدانستم دُمش هم می جنبد و تمایل دارد به زودی همسری انتخاب کند. حدود 12 سال قبل، او خودش مرگ مادرِمهربان و زیبایش، رویای عزیزم را دیده بود و سال ها طول کشیده بود تا بر خلاف من خاطرات تلخ بستری های مادرش و شیمی درمانی های مکرر مادرش را از یاد ببرد. با اینکه ان زمان سنش کمی بیشتر از 14 سال بود اما به اندازه ایی عقل و احساسش شکل گرفته بود تا این موضاعات را خوب بفهمد. حالش بهتر شده بود و آن روحیه ی بشاش و پرنشاط و شورانگیزش را دوباره بدست آورده بود. اما میدانستم که سارا، همسر دوست داشتنی و فداکارم را دوست داشت و رابطه اش با او و دخترش بهتر از چیزی بود که هرکسی بتواند تصور کند.

ساعت 6 شده بود و من پای تلویزیونی که برنامه هایش تماما مزخرف بود نشسته بودم و با نیکی بازی میکردم و تلویزیون را مانند زن های نصیحت گوی پیر فقط روشن کرده بودم تا از خاموشی دق نکند. سارا هم مشغول جمع کردن وسایل بود تا به محض آمدنِ میلاد به دهستانِ سرسبزِ عموی رویا برویم که فقط میلاد آن هم وقتی که تنها 10 سالش بود به آنجا رفته بود. دهستان را میلاد انتخاب کرده بود و همه دوست داشتند جای مدرن تری بروند اما از بس میلاد با آب و تاب برایمان از زیباییِ آنجا ، آبشارها و هوای همیشه مطبوعش تعریف کرده بود که همه ی مان با تمام وجود دوست داشتیم به آنجا برویم و خاطراتِ بدِ جدایی ها و از دست دادن هایمان را کمرنگ کنیم.

چندبار به میلاد زنگ زده بودم و گفته بود که نزدیک خانه است، همه چیز آماده بود و کارهای عقب مانده ی کارگاهم را هم به اتمام رسانده بودم. چندین بار با سارا و نیکی وسایل و بار و بندیل سفر را که خیلی هایشان هم غیرضروری بود چک کردیم و یک سفر عالی در انتظار ما بود. میلاد کمی دیر کرده بود و نگران شده بودم. اما به محضِ اینکه اضطراب در دلم رسوخ کرده بود دیدنِ شماره ی میلاد که بر صفحه ی تلفن همراهم افتاده بود اضطراب را به کل از وجودم خارج کرد. گوشی را برداشتم و سریع تر از معمول گفتم:« دیگه این همه بدقولی قابل قبول نیستا! کجایی پسرم؟» صدای نامفهوم غریبه ایی را شنیدم و دیگر یادم نمی آید چه اتفاقی افتاد. فقط یادم است که در صندلی های فلزی و سردِ بیمارستان که بوی مردگان را می داد از شدتِ خستگی و بی خوابیِ ناخواسته خوابم برده بود و وقتی که بیدار شدم نیکی و سارا را دیده بودم که نه خودشان بلکه اشک هایشان میگفتند که میلاد را هم دیگر ناخواسته ندارم. دوباره بیهوش شدم و پرستاری مرا به هر نحوی که بود به هوش آورد و برگه ایی را نشان داد که در آن برگه، آن گونه که سارا برایم خوانده بود گفته شده بود که میلاد کارتِ اهدای عضو داشت و هیچکس، حتی من از آن خبری نداشتم. من باید پایِ آن برگه را امضا میکردم...

امروز هوا دلپذیر و فرح بخش است. من و یکی از میلادهایم که 68 سالش است به همراه همسرش ، سارا و نیکی عزیزم در زیر درخت انار نشسته ایم و همانطور که محبتمان را بینمان تقسیم می کنیم خدا را بابت زندگی شکر می کنیم.

اهدای عضو پس از مرگمون رو فراموش نکنیم...
اهدای عضو پس از مرگمون رو فراموش نکنیم...


با ثبت نام در سایتِ اهدایِ عضو پس از مرگِ مغزیمون کسانی که ممکنه در آینده بهشون زندگی خیلی نویی بدیم رو خوشحال کنید. پس کلیک کنید (:
اهدای عضوروایتزندگیخانوادهخوبی
اینجا خانه ایست برای حیاتِ افکارِ بازیگوشم....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید