
+نشستم پشت در باشه بهم نگو چیشده منم شام نمیخورم قهرم اصلا باهامم حرف نزن. جوابی نشنیدم نگرانش شدم لب زدم مارسل خوبی؟ باشه قهر نیستم جواب منو بده مارسل... دستگیره در تکون خورد بلندشدم درو باز کردم ایستادم پشت در رفت سمت تخت و پشت به من نشست لبه تخت. +رفتم پشت کمرش نشستم رو تخت گفتم چرا نمیگی چیشده ؟من حق دارم بدونم قول دادیم بهم. برگشت نگام کرد چشماش از گریه زیاد کاسه خون بودنوپوست دستش بلند شده بود با دستمال بسته بودش+ مارسل باز چیکارکردی بگو؟!سرمو گذاشت رو پاهاش دستشو گرفتم سریع دستشوکشید از بین دستام سرشونزدیک گوشم کرد -گفت:هیچی نیست آروم باش میگم بهت باشه ببین ،یادته بهت گفته بودم من من یه بیماری داشتم درمان شده.+آره گفته بودی بهم خب چیشده مگه مارسل! -دوباره بیماریم برگشته یعنی نمیدونم چند وقت طول میکشه خوب بشه وروزهای سختی دارم.
+روز های سختی داری یا داریم.من پرستارت میشم خودم مراقبتم جای اون روزهای که خودت تنها بودی،سخت بود ولی الان من هستم دستمو کشیدم روی موهاش چشماشو به نشونه تایید فشار داد روی هم...
russellنوشت•