دقیق بخوام بگم، حدود ۵ سال پیش بود که یک صمیمیت قدیمی از بین رفت… و من موندم و تنهایی.
من موندم و باری سنگین که دیگه کسی نبود باهام به دوش بکشه.
"بودنها" نه که نباشن… ولی خودتون میدونید منظورمون چه نوع آدمهایی هستن.
لحظه به لحظهی اون روزها رو یادمه؛ چقدر سخت، چقدر تاریک.
پر از ناامیدی، پر از ترس… و سختتر از همه، بولدترین فکر توی ذهنم: مرگ.
شب و روز، ثانیه به ثانیه، منتظر بودم یکی بیاد و منو ببره.
شبها نمیخوابیدم، نکنه تو خواب بمیرم و فرصت فرار نداشته باشم.
نکنه بمیرم و نتونم مامانبابامو بیدار کنم که نجاتم بدن و هزار تا نکنه ی دیگه
گذشت…
اون روزها گذشت.
و من، با هنر، دوباره به زندگی برگشتم.
دوباره تونستم بخوابم، بخندم، نترسم.
خوب شدم.
دوستی پیدا کردم، حتی گاهی اضافهبارِ احساسم رو هم میکشید.
توی این سالها، مثل زندگی همه، زندگی من هم پر از بالا و پایین بود.
هر روز یک چیز برام معنی جدیدی پیدا میکرد.
هر روز یه فکر تازه به ذهنم اضافه میشد.
و من، بیشتر خودم شدم.
اما امروز…
دوباره همون روزها برگشته.
دوباره یک صمیمیت قدیمی تموم شد.
و من، دوباره تنها موندم.
البته، اینبار جنسش فرق داره. دید من فرق داره.
رَنگش فرق داره. ولی اصلش همونه؛ فقط بزرگترش.
تعریفی که توی این ۴–۵ سال همیشه توی خط اول ذهنم بود این بود:
آدما میان که برن.
میان که توی عمرشون، به زندگی ما خاطره بدن، درس بدن، تجربه بدن… و بعد برن.
ولی از امروز، اینم بهش اضافه میکنم:
آدم از جایی ضربه میخوره که بهش تکیه کرده.
زیاد به کسی تکیه نکنین. نذارین بهتون تکیه کنن.
چه خوب، چه بد… چه زود، چه دیر…
میرن. میری. میافتیم.
الان حقیقتاً نمیدونم…
کسی دوباره قراره بیاد؟
دوباره صمیمیتر؟
دوباره، مثل ۵ سال پیش، قویتر و بالغتر به زندگی برمیگردم؟
ترسهام تموم میشن؟
نمیدونم.
هیچی نمیدونم.
هیچ.