rashid.heshmati
rashid.heshmati
خواندن ۱۶ دقیقه·۶ سال پیش

ساختمان - سرگرمی

سیزده سال پیش، عصر روز ۱۶ آذر دوستانم به خیابان انقلاب، مقابل دانشگاه تهران رفتند تا خودی نشان دهند. من اما باید به سلمانی میرفتم. این باید از آنجا می‌آمد که در آن سالها اصلاح موی سر بزرگترین مصیبتم به حساب می‌آمد. اصلاحات ناخوشایندِ اجباری. حبس و حصر خود خواسته‌ای داشتم تا موهای ژولیده‌ام را کسی نبیند. کلاهِ باب مارلی‌ِ روزهای ژولیدگی را روی سرم گذاشتم. شلوار لیِ لوله‌تفنگی را پایم کردم و از خانه بیرون زدم. در آسمان ابرهای کوچکی بود و خیابان بوی پائیزِ رسیده را داشت، پائیزِ خرمالو. خیابان خلوت بود، این راهم را برای رسیدن به سلمانی طولانی‌تر می‌کرد. از آدم‌ها خبری نبود. زنی که دست بچه‌ای را گرفته باشد، مردی که سیگار گوشه‌ی لبش باشد و با عصبانیت راه برود، چند قدم که برداشت سیگار را بردارد و دهانش سوراخ شود و هرچه دود مکیده بود در هوا پراکنده شود.
سلمانی باز بود، نمی‌دانستم خوشحال باشم یا غمگین، به حال آدم‌هایی که ندانسته حِس دارند حَسَدی بردم و وارد شدم. خوشبختی من آن لحظه شروع شد که دوست آقا بهنامِ سلمان انتهای مغازه نشسته بود و داشت با او صحبت می‌کرد. دیگر نیازی نبود در تمام مدت، وقتی داشت موهای سرم بریده می‌شد و روی زمین می‌ریخت به حرف‌های او گوش کنم و هر ۴۵ ثانیه یکبار از خودم علامت توجه و تعجب صادر کنم. همینطور لَخت روی صندلی می‌نشستم و این مَناسِک پیش می‌رفت و تاج را بر سر پادشاه می‌گذاشتند، کاردینال با آن چوب‌دست بلندش حرف‌هایی می‌زد و همه سکوت می‌کردند. موهایم آنقدر کوتاه می‌شد که تا دو یا سه ماه دیگر نیازی به تکرار تاجگذاری‌ام نبود. اینها وِردهایی بود که وقت نگاه کردن مجله موفقیت به گوش خودم می‌خواندم. مجله را جلوی رویم گرفته بودم و ابرازِ خواندن می‌کردم تا از من نظری نخواهند. هیچکدام از تصویرها و جملات زشت آن در خاطرم نماند جز یکی: انسان بالغ می‌تواند خودش را سرگرم کند.
حتما سردبیر این مین را در میان متن‌ها برای من گذاشته بود. سر دبیر موفقیت حتما برای موفقیتش به تمامی آدم‌ها فکر می‌کرد. سالن طولانی و مخوفی در یکی از زیر زمین‌های تهران داشت و آنجا می‌نشست و مین طراحی می‌کرد. این یکی برای من بود. با خودش حساب کرده بود بالاخره یک روز به سلمانی‌ می‌آیم و نگاهم به این خط می‌افتد. مین را داده بود یکی از نویسنده‌ها در بین متن‌های بی‌خاصیتش بکارد. به او گفته بود: جوری توی متنت بذار که یکی رفت سلمونی بره زیر چشمش. چشمم را سریع در بین متن‌های دیگر چرخاندم تا ببینم تنها همین نقطه مین گذاری شده یا نه. از ترس آنکه چشمم روی یکی دیگرشان برود سریع آن را بستم، وقتش هم شده بود، باید تاجگذاری می‌کردم.
این بر می‌گشت به سیزده سال پیش، ۱۶ آذری که موبایلی نبود تا آدم‌ها ساعت‌ها خودشان را ‌سرگرم کنند. آدم‌ها در حالِ خوبَش ضبط صوت و تلویزیون داشتند.

آقا بهنام که از همه‌چیز سر در می‌آوَرد دستی به موهایم کشید و آنها را بالا آورد. با اینکه موها سبک بودند ولی داشت وزنشان می‌کرد. همه چیز را می‌دانست، داشت از آینده حرف می‌زد، می‌گفت خودش در تلویزیون شینده یا در یکی از مجله‌ها خوانده -این یکی را مطمئن نبود- که نوع بشرِ آینده در ماه و مریخ زندگی می‌کند. از یوفو حرف می‌زد و نمی‌دانم چطور بود که بحث‌اش لیزخورد به اینکه روش‌های خوبی برای نگه داشتن مو می‌داند.
دست در قفسه‌هایی کنار روشویی کرد و اسپری سبزی را به دوستش نشان داد. همینطور که از منبری به منبری می‌رفت هر چند جمله یکبار مثل شناگری که نفس می‌گیرد قیچی را زیر گوش راستم به شانه می‌زد. دستم را با هنرمندی تمام از زیر سفره پلاستیکی‌ای که دور گردنم پیچیده بود و یک دور هم طنابش را محکمتر کرده بود بیرون آوردم و مویی که روی دماغم افتاده بود را کنار زدم. انگار از این کار من خوشش نیامده باشد سفره را مرتب کرد، نشانم داد این مناسِک مو زدن باید تماما تحت کنترل او باشد. من و تمامی دنیای من را می‌خواست کنترل کند. مثل کاردینال در مراسم تاجگذاری. اگر می‌مردم و زنده می‌شدم این کاردینال‌ها را از تمامی مراسم‌ها و مهمترینشان (تاجگذاری) کنار میگذاشتم. این بهنام را هم می‌کُشتم تا اینکه مجبور نباشم تمام مدت سخنرانی‌ بی‌پایانش را تحمل کنم.
چیزی که دوست داشتم برهم زدن نظم موجود بود. نمی‌توانستم از تمامیِ آدم‌هایی که مجبورم می‌کردند موهایم را بزنم و چیزی که از من می‌ساختند، فرار کنم. اما می‌توانستم این کاردینال‌ها را از مراسم تاجگذاری حذف کنم. حضور سنگینش بر روی همه چیز تاثیر می‌گذاشت. نجواهایی که در طول تاریخ زیر گوش مردم‌ محله‌ خوانده بودند را در نظر بگیرید. با خودتان حساب کنید زیر چند گوشِ سمت راست و هر کدام چندبار قیچی را به شانه زده‌ است.
در این فکر‌ها بودم که به شانه‌ام زد و پرسید: آلمانی می‌خوای بزنم؟ صدایم که بیشتر در کاسه سَرَم می‌پیچید بیرون آمد: نه آقا بهنام. من رو چه به آلمانی‌ها.
شما خودتان قاضی آیا می‌شود از باب مارلی خواست آلمانی باشد؟ چطور بعضی از مردم خجالت نمی‌کشند یک سری فکرها را بر سر زبان‌شان می‌آورد. نمی‌دانستم این عشا و غروب و چی‌چی ربانیِ کاردینال بهنام کی تمام می‌شد می‌توانستم بروم به و تا چند ماه این عذاب را نبینم.
دستم را زیر سفره جمع کردم و به هم رساندم. نمی‌خواستم، یک ذره این دنیا را نمی‌خواستم. در همان خانه باید می‌ماندم و راه دیگری برای خودم پیدا می‌کردم. بدترین جای زندگی سلمانی رفتن بود. می‌شد ساعت‌ها رفت و نان گرفت یا متن تایپ کرد و هرکاری که سخت بود. اما نمی‌شد این یک‌ساعت را تحمل کرد. تمامی سختی‌ها و نکبت‌های بشری یکجا جمع شده بود. این حس تلخ را هنوز بعد سال‌ها دارم، خودم را جوری روی صندلی می‌گیرم که انگار صندلی الکتریکی است و در آینه تمامی عزیزانم و خانواده بهنامِ مقتول جمع شده اند تا اعدامم را ببینند. یکی از دوستانم از مسئول اعدام می‌خواهد اسفنج خیسی را روی نقاط اتصال الکتریسیته با من بکشند تا سریعتر و مطمئن بمیرم. آقا بهنام اسفنج را روی پیشانی و دور گردنم می‌کشد. نفس‌های آخرم را می‌کشم و با خودم عهد می‌کنم در زندگی بعدی آدمی باشم با موهای کوتاه.
نمی‌توانم دستانم را در زیر این سفره ببینم. خرده موها روی سفره ریخته. یک جمله در سَرسَرا می‌پیچد، «و تاج را بر سر شما می‌گذارم و شما را شاه می‌نامم» و آقا بهنام گفت: کار دیگه‌ای نداری؟ خوبه؟ و سَرَم را چرخاند تا دور موهایم را ببینم که کوتاه شده است. گفتم: عالی، همین خوبه. در حقیقت هیچ به موهایم نگاه نکردم و تنها داشتم از این مَهلَکه در می‌رفتم. همه چیز تمام شده بود. سریع حق و انعام را دادم و زدم به خیابان تا به خانه برسم. خُنُکای هوا از بین کلاهِ باب مارلی و سر کوچک شده‌ام جریان پیدا می‌کرد و من از مرگ بر روی صندلی الکتریکی به دنیای زندگان باز می‌گشتم.

در خیابان قدم ‌زدم، باد بود که در گوشم زمزمه می‌کرد. این تغییر فصل‌ها داشت خودش را ظاهر می‌کرد. پائیز جایش را به زمستان می‌داد. از سوز هوا کم می‌شد و به سردیَش اضافه می‌شد. من این تغییرات را درونم احساس می‌کردم. هربار که فصل عوض می‌شد، حسی مانند سرماخوردگی داشتم. آن بار هم، همان حال داشت به سراغم می‌آمد. این ابرها بودند که در آسمان از جایی به جای دیگر می‌رفتند. نگاهم را به چپ و راست می‌چرخاندم تا دورترها را ببینم. خیابان خلوت بود. آسْمان جنب و جوش بیشتری داشت.
کیفیتِ خالی خیابان با قطر‌ه‌ای که روی بینی‌ام ‌خورد عمیق‌تر ‌شد. بعضی وقت‌ها چیزی مثل این قطره باران آدم را همزمان به دو دنیای مختلف می‌کشاند. اول آن دنیای که در آن زندگی می‌کنیم و دومی دنیایی که در آن رویاهایمان را دفن می‌کنیم. خوشبخت‌ترین آدم‌ها کسی است که رویایش را در همین دنیا دفن می‌کند. بدبخت‌ترینْ، کسی که جایی را برای دفن کردن انتخاب می‌کند که رویای شخصِ دیگری به آن نمی‌رسد.
دست چپم را چند باری در دست راستم مالِش دادم و گرمش کردم و در آستین سویشرتی که تنم بود داخل کشیدم. از سرِ کوچه‌ی بیست و چهارم رد شدم. همین کوچه بود که تاریخ‌ها را درون خودش نگه می‌داشت. تاریخ بود که من را به خودم می‌رساند و از خودم جدا می‌کرد. پنج سال بعد خواهم فهمید چرا این جمله را می‌گویم. خیلی بیشتر خواهم فهمید چرا. هنوز سیزده سال پیش بود، پائیز و شانزده آذر. بهترین مشخصه می‌توانست بوی کتلت و رنگ سبز درِ خانه اول جنوبی باشد. از درهای ساده‌ای بود که تا نصفه بالا آمده‌اند، نیمه بالایی شیشه‌است و یک سری نرده جلوی آن را گرفته که توپِ بازی بچه‌ها شیشه را نشکند. خانه عشقِ روزهای بچگی‌ام همچین دری داشت. بعد‌ها بارها این صحنه را در خاطرم مرور خواهم کرد. زمانی که دیگر نه باب‌مارلی‌ای خواهد ماند و نه رویاهایش.
می‌شود کوچه‌ها را بر اساس لبه‌های پیاده روی منتهی به خیابانشان دسته بندی کرد. کوچه بیست و چهارم با دو درخت در لبه‌های صاف و اریب لبه‌ی پیاده‌رو به خیابان منتهی می‌شود. درخت‌های چهار - پنج ساله‌ی تبریزی که چند جایی هم رویشان یادگاری نوشته شده. فاصله‌شان با دیوار به اندازه‌ای است که یک آدمْ بزرگ با یک بچه‌ی هفت هشت‌ساله می‌توانند همزمان از آن رد شوند.
بچه‌ها داشتند در کوچه بازی می‌کردند. آن‌ها نمی‌دانستند آخرین بچه‌هایی هستند که در کوچه‌ها فوتبال بازی می‌کنند و آخرین گُل شدن توپ را با گذشتن از بین دو آجر جشن می‌گیرند. اگر سردبیر مجله موفقیت در آن لحظه آنجا بود حتما در موردِ زود به بلوغ رسیدنِ بچه‌ها تعجب می‌کرد. از اینکه آنها انسان‌های بالغی هستند و می‌توانند خودشان را سرگرم کنند.
سردبیر به سالن بی انتهایش باز می‌گشت و تمام حقه‌هایی را که در بین نوشته‌ها گذاشته بود بررسی می‌کرد، زنگ می‌زد تا یکی از نویسنده‌هایِ تازه استخدام شده به دفتر کارش برود.
نویسنده که وارد می‌شد، نور بزرگی را می‌دید که سردبیر را درون خودش بلعیده و نمی‌گذارد چهره‌اش درست دیده شود. نویسنده جوان چند قدم جلوتر می‌رفت و صدایِ دو رگه‌ای را می‌شنید که از گلوی آدم پشتِ میز بیرون می‌آمد. صدا با نور هَم‌می‌خورْد و به گوش و چشمش می‌رسید. طوری که نویسنده جوان جنسیت صاحب صدا را تشخیص نمی‌داد. صدا از او می‌خواست که در کارش دقت کند، باید طوری می‌نوشت که مو لای درزش نمی‌رفت. بعد همینطور صدایش را با عصبانیت بالا می‌برد و توضیح می‌داد: خود سرگرم کردن بلوغ نمی‌آره، انسان بالغ توان سرگرم کردن خودش رو داره.
کمی که سردبیر از این عصبانیت خارج شد، به نویسنده‌ای که صدا و نور رویش می‌ریخت نگاه ترحم آمیزی می‌کرد و از او می‌خواست که به پشت میزش برگردد. درهای سالن باز شد و توپ از بین دو آجر گذشت. صدای شاد بچه‌ها به درخت، آسفالت و درِ اولین خانه‌ی جنوبی ‌خورد و من از سر خیابان بیست و چهارم گذشتم.

در فکر بودم که سیاه‌چاله‌ها چه جور جاهایی هستند. اولین چیزی که به ذهنم ‌رسید، شبیه طوفان ‌یا چیزی مثل آب، وقتی سوراخ کف سینک ظرفشویی باز می‌شود. در یک پیچ و تاب خوردگی، سطح آب منحنی می‌شود و کم کم فرو می‌رود و همینطور سرعتش اضافه می‌شود. خط‌هایی منحنی از یک گوشه‌یِ سطح آب کشیده می‌شوند و همینطور روی سطح با انحنای کم به درون دایره‌ی بزرگ گردابه وارد می‌شوند و حول یک محور خیالی می چرخند و پیش می‌روند، در هر پیش‌روی به محور نزدیک می‌شوند و آخر سر در یک دایره به دنیای دیگری فرو می‌روند. وقتی می‌گویم کوچه بیست و چهارم زمان را به درون خودش می‌کشید یعنی زمان در آنجا همچین مسیری را طی می کرد.
از خیابان بیست و چهارم تا جلوی ساختمان شاید یک صدم ثانیه هم نگذشت. در فکر بودم که رسیدم جلوی خانه. شاید اگر نیاز نبود کلید را از جیبم بیرون بیاورم این زمانِ پیوسته پاره نمی‌شد. در را باز کردم، از آستانه‌اش گذشتم و خیلی آرام بستم‌اش. گربه‌ی سیاهی پشت گلدان خودش را پنهان کرد. صدای داد و بیداد بود که از خانه طبقه دوم می‌آمد. زنیکه هیچ‌وقت نمی‌توانست خودش را کنترل کند. اولین باری هم که دیدمش داشت داد و قال می‌کرد. موقع اسباب کشی‌شان بود، آنقدر عصبی و ناراحت بود که رفتم برایش آب خنک آوردم. یکجور نگاه آدمِ فرزانه به آدم بی‌شعوری به من کرد. دلم می‌خواست توی صورتش داد بزنم، اما ترجیح دادم لب‌هایم را روی هم فشار دهم و سرم را پایین بیَندازم و به خانه برگردم.
آدم‌ها در زندگی خودشان را تکه‌تکه می‌کنند و آن وقت می‌نشینند به تکه‌ها نگاه می‌کنند. همیشه بزرگترین تکه‌یِ خودشان را می‌گذارند کنار کوچکترینش و ساعت‌ها همینطور به تفاوت‌ها و شباهت‌هایشان نگاه می‌کنند، تا روزی که تصمیم می‌گیرند تبدیل به بزرگترین تکه‌ای شوند که از خودِ قبلی‌شان به جا مانده. اینطور می‌شود که آدم‌ها خُرد می‌شوند، من هم و دوستانم از این ماجرا مستثنی نبودیم. همگی خرد شده بودیم و آن روزها داشتیم تکه‌ها را کنار هم می‌گذاشتیم و نگاه می‌کردیم. همین روزها بود که باید به انتها می‌رسیدم و بزگترین تکه‌ام را برای بودن انتخاب کنم. دلم برای تکه‌های کوچکترم تنگ خواهد شد.
سریع جلو رفتم و در خانه را باز کردم و خودم را داخل انداختم. کلاه باب مارلی را از روی سرم برداشتم و توی آینه نگاهی کردم. سبک شده بودم. خوشحال بودم که خودم را با موهای کوتاه می‌دیدم. بهتر از راه رفتن در خیابان انقلابِ شانزده آذر بود. موهایم کوتاه شده بود و برای سه ماه دیگر جان گرفته بودم. دیگر نیاز نبود هر روز صبح نیم ساعت دوش بگیرم و با هزار تمهید موهایم را صاف کنم تا آخرِ روز هِیبَت هُولناکی نداشته باشند.
در آینه که نگاه ‌کردم عکس مادرم را پشت سرم دیدم. عکسش تقدس داشت، این را هرکسی در اولین نگاه می‌گفت. عکس سیاه و سفیدش را بزرگ کرده بودم و با ابعاد ۵۰ در ۷۰ در هال خانه زده بودم. سَرَش را خم کرده بود و سادگی و سُکوت درونی داشت. لبخند ژکوندی بود برای خودش، تصویرش معلوم نمی‌کرد می‌خواهد بخندد، فکر کند یا هر چیز دیگری. هر چیزی که بود سایه عکسش هم در هال خانه‌ی من حس غریبی با خودش داشت.
لباس‌هایم را یکی یکی در آوردم و رفتم حمام تا دوش بگیرم. آب که هنوز سرد بود روی سرم ریخت و مرا به آرامش خاصی رساند. از صداها و دعواها و جنگی که در طبقه بالا بود خلاص شدم. دستم را روی صورتم کشیدم تا اگر مویی روی آن افتاده برود. داشت آب گرم می‌شد، همیشه این فاصله سردی و گرمی انقدر بود که بتوانم طاقت بیاورَم. وقتی سنم کمتر بود بیشتر با آب سرد دوش می‌گرفتم. خون آدم در سالهای مختلف تغییر می‌کند، هر چه جلوتر می‌روم گرمای وجودم کمتر می‌شود. فکر می‌کردم روزی می‌میرم که دیگر آنقدر خونم گرم نباشد، گرمایش کم و کمتر شود تا اینکه خاموش شوم. آب گرم شده بود و دوست داشتم زیرش بخوابم.
شیر آب را در حالی گذاشتم که قطره‌ها پشت سر هم پایین می‌آمدند و در تشت می‌ریختند، صدایشان خیالم را راحت می‌کرد. با آبی که جمع شده بود کف حمام را شستم و دراز کشیدم. تشت را کمی آن‌طرف هُل دادم و کف حمام خوابیدم. سرم را روی دست راستم گذاشتم و چشمانم را بستم. صدای قطره‌ها پشت سر هم می‌آمد، گرمای مرطوبی مرا درون خودش می‌کشید. بیشتر چیزی یادم نمی‌آمد، خوابم بُرد، انگار کوه کنده باشم. تمامِ روز را پیش چشم‌هایم جلو و عقب بردم. از سلمانی تا گربه‌ی پشت گلدان در راهرو، همه چیز را پیوسته کردم و فرستادم توی حلقه‌های هم مرکزی که می‌رفت در خیابان بیست و چهارم فرو برود. یک روز از یک جای دیگر دنیا این لحظه‌ها از سفید چاله‌ای بیرون می‌زدند.

نمی‌دانم چند دقیقه یا ساعت بود کف حمام خواب بودم. بیدار شدم، دست راستم کرخت بود. بردمش توی تشت و آب به صورتم زدم. آب که به صورتم خورد یکبار دیگر بیدار شدم. سوختم، دستم کرخت بود و نفهمیده بودم آب چقدر داغ است. نمی‌دانم چه حکمتی است که هر جایم بسوزد، لپ‌هایم را باد می‌کنم و فوت می‌کنم. حتما اجدادم در غارها بارها این کار را تمرین کرده‌ بودند و جوری این کارها را به خوردِ خونِ من داده بودند که نمی‌توانستم از شرش خلاص شوم.
دو راه برای از بین بردن عادت‌هایم یا تاثیراتشان می‌توانستم انتخاب کنم. اول اینکه دست، صورت و جاهای مختلفم را می‌سوزاندم، بعد سعی می‌کردم لپم را باد نکنم و فوت نکنم. راه دومی هم داشت، می‌رفتم در جلسه‌های گروه درمانی شرکت می‌کردم. کلی آدم دور هم جمع می‌شدیم و هر کدام از سوختن‌هایمان تعریف می‌کردیم و بعد شخصی که طبیب جمله علت‌های ما بود، صبر می‌کرد تا همگی صحبت کنیم. صدایش را صاف می‌کرد و به خاطر سوختن تحقیرمان می‌کرد و همگی در مورد این فکر می‌کردیم که نباید از سوختن بسوزیم. من از این دو گزینه، هیچ‌کدام را انتخاب کرده‌ام و تا به امروز هم روی همین گزینه پیش رفته‌ام.
با دست چپم آب سرد را باز کردم و بدنِ کج شده‌ام را زیر شیر گرفتم و دست راستم را روی صورتم کشیدم. هم داشتم تعمید می‌یافتم و هم یحیی بودم. سرمایِ آب تمام وجودِ گُر گرفته‌ام را خاموش کرد. نفس‌ بلندی کشیدم و نفس بعدی ته حلقم راهش را گم کرد، نمی‌دانست دارد بالا می‌آید و یا می‌خواهد برود پایین. نفسم را با آب قورت دادم، خط دردی از ابتدا تا انتهای حلقَم کشیده شد و شروع کردم به نفس کشیدن. مسیحِ از آن جهان آمده بودم و داشتم عرض رودخانه‌ی مرگ را به سمت زندگی قدم می‌زدم. روی دست و پایم بلند شدم و شیر آب را بستم. آب تشت را ذره ذره روی خودم ریختم. دهانم را بستم، مثل زمانی که با زنیکه صحبت می‌کردم، لب‌هایم را روی هم فشار دادم و از بیرون به درون خنک شدم، حس یکپارچه‌ی سردی تمام وجودم را گرفت. یک لحظه به نیروانایِ سردی ‌رسیدم، جایی که جسم و روح جمع می‌شوند. طولانی‌تر از هربارِ دیگر بود و بعد بدنم شروع کرد به لرزیدن.
خودم را در آینه نگاه کردم، موهایم به سمت پایین آمده بود و روی پیشانی‌ام چسبیده بود. می‌دانستم آب سرد را که ببندم مسیر حرارت تغییر می‌کند و به جای نفوذ سرما، گرما از درونم به بیرون می‌آید. صورتم را کج کردم و نفسم را از بینی بیرون دادم. چَشمَم را آهسته بستم و سرم را سالن خالی و بلند و تاریکی کردم. چیزی شبیه همان سالنی که سردبیر مجله موفقیت انتهایش میزی داشت و درون نوری که از پشت سرش می‌تابید خودش را پنهان می‌کرد. از ابتدای سالن تا نزدیک میز سردبیر قدم زدم و وقتی آنقدر نزدیک شدم که دیدم روی میزش یک دسته کاغذ گذاشته شده، دست راستم را بردم و شیر آب را بستم. جریان انرژی با بستن شیر آب تغییر کرد و از درون به بیرون شد.
از حمام بیرون آمدم، حوله‌ی سبزم روی شوفاژ بود. عادت داشتم صبح ها دوش می‌گرفتم و حوله را روی شوفاژ می‌گذاشتم. روزهای سرد لذت داشت هر بار که صورتم را می‌شستم، حوله‌ی گرم روی صورتم بُگْذارم. آنروز، روزِ خَرقِ عادت بود، سلمانی رفته بودم. طبق مناسِکِ سلمانی، هم پیش از آن و هم بعد از آن دوش می‌گرفتم. سریع رفتم و برَش داشتم و دور خودم پیچیدم، گرمایش دور بدنم می‌گشت و بالا می‌آمد. موهایم خیس بودند، سرم را تکان دادم تا قطره‌های آب از نوک موهایم به اطراف پَرت شوند. این حرکت، من را بی هیچ واسطه‌ای به کودکی می‌برد. به زمانی که آنقَدَر خودم را تکان می‌دادم. آب کمتر روی بدنم می‌ماند، وقتی مادر به سراغم می‌آمد و حوله را خیلی جدی روی بدنم می‌کشید، زودتر خشک می‌شدم. تصویرش روی دیوار داشت زیر چشمی‌ نگاهم می‌کرد.
امروز است که می‌دانم آن موقع دوستانم سوار اتوبوسی شده بودند و داشتند سمت خانه می‌آمدند. آدم یک چیزهایی سیزده سال بعد در مورد گذشته‌اش می‌داند که انگار در چند جا و چند زمان مختلف هم‌زمان زندگی می‌کرده. همزمان داشته در خانه دوش می‌گرفته و همینطور وسط خیابان انقلاب قدم می‌زده. دستش را می‌برده روی صورتش و آبِ سرد را روی سوختگی صورتش می‌کشیده و ویترین‌های کتاب‌فروشی‌ها را نگاه می‌کرده و شالِ دور گردنش را مرتب می‌کرده. دستش را روی زمین می‌زده و بلند می‌شده و همینطور در خیابان انقلاب می‌دویده و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرده، یکی از دوستانش کم می‌شده و او سوارِ اتوبوس می‌شده تا به خانه دوستِ دیگرش برود. این حس یکپارچه‌ی زندگی را خیلی دوست دارم، حتی اگر دردناک باشد. برای همین است که می‌گویم آدم نه به اندازه خودش، به اندازه تمامی دوستانش زندگی می‌کند.
یادم می‌آید دوستی داشتم که آنقدر در گفتن خاطرات خودش و دیگران تبهر پیدا کرده بود که بعد از چند سال فراموش کرده بود کدام خاطره، خاطره خودش است و کدام نیست. چند باری شده بود که جای خود من بیمار شده بود و یا داشت جای یک نفر دیگر، در خاطره‌ای که مالِ خودش نبود می‌دوید. فکرش را بکنید بروید و در خاطره کسِ دیگری بدوید و تمام رنجی که آن آدم از نرسیدن برده بود را ببرید. آن روزها با خودم فکر می‌کردم که شاید او همان سفید چاله‌ی خاطراتی است که کوچه‌ی بیست و چهارم سیاه‌چاله‌ی آن است.



https://t.me/jargousheh



16 آذرساختمانحسامجارگوشه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید