ویرگول
ورودثبت نام
☆◇Moonwalk◇☆
☆◇Moonwalk◇☆
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

رازِ نقاش: ۳

به کاورِ جدید سلام کنین!:))
به کاورِ جدید سلام کنین!:))


برگ های ریز و درشت پاییزی محیطِ حیاطِ مدرسه را تزئین کرده بود. حیاطِ خالی همیشه حسِ متفاوتی برایم داشت؛زنگ هنر بود و من به جای اینکه در این کلاس شرکت کنم، با بی خیالی روی صندلی چوبی کهنه‌ای که در گوشه ی حیاط بود لم داده بودم.

گربه های کوچکی هم آن دور و بر مشغول استراحت بودند و از اینکه جایِ راحتی را در مدرسه مان پیدا کرده اند با رضایت خُر خُر می کردند.

هیچ کس به غیر از من و سرایدار خسته مان که همیشه بعد از کارش کمی چُرت می زد، در حیاط نبود.

احساس تنهایی ام بیشتر شد؛موبایلم را در آوردم و به تماشای ویدیوی نقاشی آبرنگ که از قبل بارگیری کرده بودم نشستم. این کار کمی آرامم می کرد.... در واقع دیدنِ رنگ و نقاشی همیشه آرامم می کرد...

هیچ وقت اجازه ی نقاشی کردن نداشتم....

خیلی دلم می خواست بفهمم اینکه مدام طراحی کنی و با انواع رنگ های گرم و سرد سرو کله بزنی، چه حسی دارد....

خیلی دلم می خواست حتی یک بار هم که شده قلم، مداد، آبرنگ و هر وسیله‌ای که می شد باهاش نقاشی کرد را دستم بگیرم و فقط بِکِشم و بِکِشم....

اما همیشه کسی مانع نقاشی کردنم بود....

و آن کسی نبود جز....


پدرم.




بله؛ درست است. شاید تعجب کنید؛ ولی واقعیت دارد!

راستش پدرم گاهی مهربان و گاهی عجیب می شد...

یکی از کارهای عجیبش هم این بود که نگذارد تحت شرایطی من مثل بقیه بچه ها در کلاسِ هنر شرکت کنم...

چندین بار شده بود که ازش بپرسم که چرا مرا از هنر محروم کرده، ولی هرگز جوابی مشخص و با دلیل محکمی دریافت نکردم. گاهی پنهانی وقتم را در اینترنت و دیدن نقاشی ها و پرتره های گوناگون می گذراندم و حسرتِ به تصویر کشیدنشان به دلم می ماند...

عاشقِ این بودم که حداقل تا نزدیکی های موزه "لوور" در شهرمان بروم و نگاهی به تابلوی مونالیزا و تندیس های باشکوهِ باستانی و کنده شده روی سنگ های دوران عصرِ حجر بیندازم. اما با وجودِ اینکه موزه ای به این معروفی و باحالی که توی شهر بود، باز هم اجازه ی دیدنشان را نداشتم!

این کارهای پدرم باعث می شد تا کمی بین صميميت هایمان فاصله بیفتد؛ اما هنوز هم دوستش داشتم. در فرانسه زندگی می کردیم. ولی پدرم فرانسوی نبود.حتی یک بار به من گفته بود: "فرانسه کشور زیبایی است. ولی وقتی که به ایران بیایی متوجه می شوی که وصف کلمه زیبا هم برایش کم است!"

با حرفش موافق بودم. هیچ وقت هم به ایران نرفته بودم.از وقتی چشم باز کردم خودم را در فرانسه دیدم. وقتی بچه بودم، عاشق این بودم که به داستان های عجیب و جالب پدرم درباره‌ ی تاریخ، فرهنگ و آداب و رسومِ کشورش گوش بدهم.

در کنارِ نقاشی کردن، این دومین آرزویم بود که به ایران سفر کنم.

پدرم از خاطرات دوران کودکی و سفرهایش به جای جایِ ایران، غذاهای خوشمزه و سنتی اش،تخت جمشید و حافظیه شیراز و برج آزادی و میلاد تهران و کویرهای یزد و از مثنوی مولوی و شاهنامه فردوسی برایم می گفت.

فرش های قدیمی و زیبای ایرانی که توی اتاق ها و نشیمن خانه پهن بود، باعث می‌شد بیشتر از پیش ایران را دوست داشته باشم. راستش را بخواهید، از اسم ایرانی ام "وَفا" هم بدم نمی آمد!

زندگی خوبی داشتم و تا حدودی راضی بودم.همه چیز خوب بود. اما همیشه احساسی تهِ دلم آزارم می داد... حسی شبیهِ دلتنگی...

دل تنگِ کسی بودم به اسمِ...





مادر...





#سودا_ رشیدایی

اردیبهشت 1402





پ.ن: این فصل چطور بود؟ امیدوارم لذت برده باشید!:)

احساس تنهاییتخت جمشیددوران کودکیزنگ هنرشاهنامه فردوسی
•.°☆...A silent painter☆°•.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید