☆◇Moonwalk◇☆
☆◇Moonwalk◇☆
خواندن ۷ دقیقه·۳ ماه پیش

رازِ نقاش:۶


هیچ انتظارش را نداشتم که آن شب برایم شبی کاملا متفاوت تر از شب های دیگر شود.

فرنگیس خانم زنی میانسال و درشت اندام و نسبتا قدکوتاهی بود که لباس هایش مرا یاد فیلم های کلاسیک می انداخت.آرایش غلیظ صورت، دماغ تیز و موهای فرفری قرمز رنگش به راحتی او را از بقیه افراد متمایز می کردند.

به دو از پله ها پایین رفتم و به موقع خودم را جلوی در رساندم.او و پدرم مشغول آوردن چمدان هایی در اندازه های مختلف بودند. همان موقع سگی کوچک و سفیدِ پُفی از میان انبوه چمدان ها رد شد و پارس کنان به سمت مبل ها هجوم برد.

_اوه برفی! نگران نباشین!حتما دوباره گرسنه شدی.آروم بشین تا غذات رو حاضر کنم.

سگ کوچک آرام نشست و چشم های بامزه اش را به من دوخت. لبخند زدم.شاید آرزوی امروزم به واقعیت پیوسته بود.

فرنگیس همان طور که چمدان ها را جابه‌جا می کرد با خنده خاطرات خوبِ گذشته شان را با پدر مرور می کرد. پدر هم لبخند به لب داشت اما چشم هاش چیز دیگری می گفتند.فرنگیس چهره ای خسته و کمی پیر داشت ولی شوخ طبعی اش نمی گذاشت او کسل کننده به نظر برسد.

بالاخره کارشان تمام شد و بعد از آوردن آخرین چمدان

آهی کشید و رو به پدرم گفت:"ولی با وجود تمام این ها خوشحالم که بعد سال ها جهانگردی و دیدن جاهای مختلف برای تسکین روحم به خونه برگشتم داداشی. هر چند که دیگه خانواده ای برام باقی نموند اما برات خوشحالم که اینجا هستی و خداروشکر که سالم هستین. مطمئنم با بودن توی خونه اتون حالم خیلی بهتره.راستی،بچه تون کجاست؟ تو آخرین نامه ای سال ها پیش برام فرستادی بهم گفته بودی بچه تون رو به دنیا آورده این."

در همان لحظه صدایی زیر و با لهجه فرانسوی از پشت سرش شنید که گفت:"سلام...خوش اومدین،مادام فرنگیس. "

با تعجب برگشت و نگاهش روی من میخکوب شد.

گویا باورش نمی شد که برادرزاده ای که پیش از این هرگز او را ندیده در این سال ها چقدر بزرگ شده است.

چند ثانیه طول کشید تا جواب سلام را بدهد. با لهجه گرم و خاصش به فرانسوی گفت:"بون ژوغ... عزیزم"

خندیدم و با خجالت گفتم:"نمی خواد به فرانسوی باهام حرف بزنین.من وفا هستم و از آشنایی باهاتون خوشوقتم. شما کی هستید؟"

او هنوز با تعجب بهم نگاه می کرد. سرخ شدم.

فهمیدم که به جای مشخصی از چهره ام زل زده است:


چشم هایم.


مدتی نسبتا طولانی،دقیقا به همین نقطه از صورتم زل زده بود.

او با دقت بیشتری نگاهم می‌کرد و من سعی می کردم تا جای ممکن تحمل کنم.

ابروهایش در هم رفت.

یکهو قیافه اش بی هیچ احساسی شد و چشم هایش را ماساژ داد.

اما چرا؟شاید او را یاد کسی یا چیزی انداخته بودم که حتما از آن خاطره ی خوبی نداشت...

دستش را به موهای پریشانم کشید و آرام نوازش کرد.

لب های نازکش می لرزیدند. با صدایی پر از عجز و نا امیدی گفت: "اوه، نه؛این خوب نیست...این نشونه خوبی نیست!"

این را گفت و خسته تر از قبل به نظر رسید.

رو به پدرم گفت:"باورم نمیشه که هنوز بخشی از اثرش در این دنیا باقی مونده. یکی اش هم بچه خودته. باید خیلی مراقبش باشی."

_ چی شد؟

این را پرسیدم و امیدوار بودم از جواب دادن بهش طفره نرود.

فرنگیس سریع حالت صورتش را عوض کرد و با خوش رویی گفت:"هیچی عزیزم.برای اولین بار دیدمت و میتونم حدس بزنم که ازدیدن یه آشنا که سر زده اومده پیشتون متعجب شده ای درسته؟ من عمه ی تو هستم. آماده باش که امشب قراره از ماجراجویی های کوچیک و بزرگم تو گردشگری های این چند سال من بشنوی!مگه نه برفی؟"

ناباورانه گفتم:"واقعا؟"

سگ کوچک سرش را آرام تکان داد.

عمه نگاهم کرد و گفت:گفتی اسمت وفاست.درسته؟اسم خیلی قشنگیه. خیلی قشنگه.مادرت عاشق ایرانی ها و اسم هاشون بودو همینطور عاشق تو. امیدوارم ناامیدش نکنی، پسرم."

-ب...بله؛حتما.سعی ام رو میکنم و اینکه، اهم... من دخترم.

عمه این بار به لباس هایم زل زد.

فراموش کرده بودم که گاهی می توانم آدم ها را با اسم و لباس هایم گیج کنم.علاقه ام به لباس و روحیه پسرانه و فوتبال و بازی های ویدیویی برای بعضی ها عجیب بود. تازه، رکورد سریع ترین گیمر مدرسه را هم شکسته بودم و الکس و ملودی با این مورد خیلی حال می کردند. اعتماد به نفس آنها باعث می شد من هم احساس راحتی با خودم داشته باشم.

یادآوری مادر باعث شد چشم هایم برق بزند.

سعی کردم چیزهای بیشتری درباره ی مادرم ازش بپرسم اما او تازه از راه رسیده بود و خستگی اش باعث شد بیخیال پرسیدن بشوم.

عمه این بار با خنده دستی به موهایم کشید و گفت:"نمی دونستم برادرزاده ای که اصلا تا حالا ندیده بودمش یه ببعی سیاه گوگولیه! حتما باید عکس بچگی هات رو ببینم. وای! کک و مک هات از مال من هم زیادترن ! این همه خوشگلی تو نصفش از عمه ته. تو خیلی خوشگلی دختر! یه بغل نمی کنی عمه رو؟"

قبل از اینکه فرصت کنم واکنشی نشان دهم یا چیزی بگویم مرا به سمت خودش کشاند و در آغوش بزرگش گرفت ومثل یک دستگاه آبمیوه گیری گنده حسابی مرا چلاند. سرخ شدم و همزمان خنده ام گرفت. تازه فهمیده بودم که عمه جدای مرموز و محافظه کاربودنش در نمک ریختن چقدر استاد است! و اینکه آغوش مهربان و گرمش تا حدودی توانست ماجراهای پردردسر آن روز را از یادم ببرد...



سخت بود که همزمان ماکارونی دستپخت عمه را بخورم و هم به صحبت هایش در مورد تجربه های گردشگری اش به دور کل دنیا گوش بدهم:

_" از وقتی هم سن تو بودم عاشق ماجراجویی بودم.فرقی نمی کنه چه جور ماجراجویی ای باشه...اگه شجاع و نترس و اهل سفر و خطر کردن باشی عاشق این کار می شی. دو روز موندن با قبایل آدم خوار آمازون و دیدن تمساح های گنده اشون باعث شد بیشتر سمت اروپا برم.اوه!... یادمه پارسال هوای انگلستان انقدر سرد شده بود که مجبور شدم دیروقت بدون اینکه سرپناهی پیداکنم دقیقا کنار کاخ باکینگهام بخوابم! "


در حین خوردن آخرین رشته دراز ماکارونی همزمان با تمام شدن حرفش سر تکان دادم. شنیدن داستان سفر های عجیبش باعث شده بود که غذایم دیرتر تمام بشود. عجب دستپخت خوبی! شاید مزه اش تا ابد یادم می ماند.


شام را که خوردیم عمه درباره ی سرگرمی ها و زندگی ام پرسید . به او گفتم که علاقه ام به نقاشی دنیایم را شکل می‌دهد و باقی اش فوتبال و بازی های ویدیویی و کتاب است. در کمال ناباوری عمه یکی از چمدان ها را باز کرد و با احتیاط سه جلد کتاب به سه زبان انگلیسی،فرانسوی و فارسی از داخل آن درآورد و گفت:" به محض اینکه پام رو در پاریس گذاشتم یادم اومد برات هدیه بگیرم. همیشه عقیده داشتم که کتاب یکی از بهترین چیزهاییه که میشه به آدم ها هدیه کرد. شاید در جهان واقعی فرصت سفر کردن رو نداشته باشی؛ اما سفر در جهان کتاب ها هم میتونه به همون اندازه تجربه ی ارزشمند و هیجان انگیزی باشه."

وقتی کتاب‌ها را در دست گرفتم از خوشحالی و هیجان سر از پا نمی شناختم. نگاهی پر از رضایت و سپاس گزاری به عمه انداختم و او هم چشمکی دوستانه تحویلم داد.


دوتا از کتاب ها هردو داستانی بودند و سومین کتاب در حقیقت آلبوم خاطراتی پُر از عکس های قدیمی بود که گوشه ای از زندگی پدرم قبل از آمدن به فرانسه را به تصویر کشیده بود.

پدر که تا این لحظه ساکت بود با تعجب به آلبوم خانوادگی سنگین در دستم نگاه کرد. آلبوم را نشانش دادم و او دستی به جلد چرمی کهنه اش کشید. پشت پلک هایش اشک جا خوش کرد و چند لحظه بعد تنها خواهرش را در آغوش گرفت...

کمی بعد همه خسته به رختخواب های خودمان رفتیم.

این شب یک شب عالی بود. گرچه هنوز هم مانند بقیه روزهایم با معما های عجیب زیادی آمیخته شده بود.

خب،احتمالا نباید انقدر سریع نتیجه گیری می کردم؛چون وقتی به طبقه بالا رفتم و به اتاقم رسیدم انتظار دیدن این صحنه را نداشتم ...

دو نفر با موهای بور در چهارچوب پنجره مربعی شکل اتاقم نشسته بودند و با بی تفاوتی من را نگاه می کردند!

ملودی و الکس اینجا چه کار می کردند؟

آن وقت شب؟!

چطوری وارد شده بودند؟


ملودی سرفه ای کرد و خیلی جدی گفت:"ببخشید که بدموقع مزاحم شدیم عزیزم؛اما یه کار مهمی باهات داشتیم..."

الکس هم حرف خواهرش را ادامه داد:"آره، برای همین هم قراره امشب بیشتر بیدار بمونی..."


#سودا_رشیدایی

شهریور ماه ۱۴۰۳













































































































































































































































































































































بازی‌های ویدیوییاعتماد نفسبی تفاوتیزبان انگلیسی
•.°☆...A silent painter☆°•.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید