خانم معلّم ریاضی مان جلوی بچه های کلاس راه می رفت و برگه های تمرین ریاضی که به عنوان تکلیف داده بود را بین دانشآموزانش پخش می کرد.
به هرکسی هم که برگه اش را می داد یا اخم می کرد و یا لبخند می زد؛ اینطوری می شد فهمید خرابکاری کرده ای یا همه چیز درست پیش رفته. من که مطمئن بودم نتیجه ی خوبی خواهم گرفت اما حالا داشتم با قیافه ای بغ کرده به کاغذی پُر از خط خطی های قرمز در دستانم، نگاه می کردم.
معلّم که به میزم رسیده بود، آهی کشید و با صدای تودماغی اش گفت:
_" امیدوارم نمره های آخر ترمت بیشتر از همین خطِ قرمزهای توی دفترها و برگه های تمرینِ ریاضیت باشه؛ خانم بهزادی!"
فکر کنم معنی حرفش این می شد: توقع بیشتری ازت داشتم!
صداهای ریز خنده از هر طرف کلاس به گوش می رسید. من دیگر به اینجور خنده ها و مشکلات درسی ام عادت داشتم و علاقه ی چندانی به ریاضی و علوم نشان نمی دادم.
در واقع بیشتر از ریاضی و علوم از یک درس خوشم می آمد...
درسی که برای من ممنوع شده بود....
ادامه دارد....
#سودا _رشیدایی
اردیبهشت1402