ویرگول
ورودثبت نام
☆◇Moonwalk◇☆
☆◇Moonwalk◇☆•.°☆...A silent painter☆°•.
☆◇Moonwalk◇☆
☆◇Moonwalk◇☆
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

راز نقّاش:۴

نتیجه تا نصف شب بیدار موندن براش:)
نتیجه تا نصف شب بیدار موندن براش:)


" یادم می آید که از اول زندگی ام همین جا بوده ام...

اما اگر به جای دیگری تعلق داشته باشم چه؟!..."

نمی دانم راویِ این حرف که بود و صدایش از کجا می آمد ... اما هر کجا که بود نطقش را ناگهان کور کرد و دیگر آن صدای مرموز را نشنیدم...!

سردی سکوت مانند سایه ای به همه جا حکمفرما شد...

صداهایی زوزه مانند و شکنجه وار از هرسو به گوش هایم هجوم می آوردند و همین باعث می شد دانه های عرق با سرعت بیشتری صورتم را خیس کند...

سرما از شکاف دیوار به داخل رخنه می کرد؛ نفسم به زور بالا می آمد و نبض هایم مانند آسانسوری خراب دائم بالا و پایین می شد...

در همان لحظه اتفاقات ناخوشایندی افتاد...

روبه رویم تابلویی عتیقه و پر از گرد و غبار و دود قرار داشت.لبخند ژوکوند یا مونالیزای داوینچی در تابلو خودنمایی می کرد. ولی تفاوتی عجیب با تابلوی اصلی پیدا کرده بود! مونالیزا در این تابلو آن آرامش و لبخند معروفِ همیشگی را نداشت و چنان اخمی کرده بود انگار جنایتی وحشتناک و نابخشودنی از من سر زده!در پس زمینه ی پشت سرش ابرهای سیاه و غمناکی دیده می شدند و لباسِ خودش از قهوه‌ای ای به سیاه تغییر کرده بود!...

چه اتفاقی داشت می افتاد؟...

ناگهان صدای شکستن بلند شد...

شیشه ی آینه مانند تابلو شکسته و مونالیزای اخمو غیب شده بود...

به خرده شیشه های تابلو نگاهی انداختم.چشمان خونین و درخشان در شیشه ، چشم های من نبود!



نصفه شب، با سیلی محکم و داغی که به گونه ام خورد از خواب پریدم. لرزش بدنم لحظه ای ولم نمی کرد و هیچ کسی جز خودم داخل اتاقم نبود...

لرزان و ترسان به دیوارهای سفید و خالی اتاق کوچکم نگاه می کردم... حس می کردم همین الان است که قلبم از سینه بیرون بیاید.نفس بریده ای کشیدم. آمیزه ای از احساس خشم و غم دوباره به سراغم آمده بود...

محال بود این کابوس ها روزی ولم کنند...



از مدرسه که به خانه برمی گشتم، مدام در فکر بودم.

در فکرِ مادرم.

راستش را بخواهید،چیزهای زیادی ازش یادم نمی آید. فقط چندخاطره محو و مبهم در دوران کودکی از او در خاطرم مانده؛ به اضافه چندتا عکس زیرخاکی و قدیمی و یک پرتره کوچک از چهره اش‌. موهایی به رنگ آفتاب طلایی که به سبکِ قدیم شنیون شده و زیر کلاه پهن و صورتی بزرگی پنهان بود و چهره ای پری زاد گونه داشت. چشم هایش در همه عکس ها مانند دو یاقوت درخشان و با دو رنگِ متفاوت می درخشیدند. یکی شان بنفش و دیگری آبی، مانند آسمان، یا شاید هم مانند دریا...

من هم با " ناهمرنگی عنبیه " به دنیا آمده بودم. با چشم هایی به رنگِ عسلی قهوه ای و سبز.

به غیر دو سال اوّل زندگی ام، دیگر مادرم را ندیده بودم. راستش، هیچ کسی نمی داند چه بالایی سرش آمد و اصلا چطور یک بار برای همیشه ناپدید شد و رفت. یادم می‌آید که تا دوسالگی ام پدرم سرحال و شاداب بود. اما با ناپدید شدن مادرم،انگار ناگهان شخص دیگری شده بود. دیگر حتی به ندرت حرف می‌زد و خیلی کم پیش می آمد که لبخند بزند. البته بیشتر وقت هایی که کنارش بودم می‌توانستم شادی و نشاط را در چهره اش ببینم. یا شاید هم سعی می کرد که خوشحال باشد... نمی دانم...

خودش ترجيح می داد که درباره اش زیاد صحبت نکنم....




شاید در زنگ های هنر تنها می شدم، اما به این معنی نبود که هیچ دوستی ندارم.

با "الکس" و "ملودی" مدرسه برایم جذاب می شد البته کمی هم اعصاب خرد کن!

الکس و ملودی دوقلوهای ناهمسان و جذاب و صد البته از سابقه دارترین خرابکارهای مدرسه راهنمایی بودند. همکلاس و همسایه بودیم و درنتیجه راه برگشتمان هم یکی بود.

هردو موبور و فوق العاده باهوش بودند. سلیقه های شان باهم فرق می کرد و پیش می آمد با هم زیاد دعوا کنند؛ من هم عاشق این بودم که به تماشای دعوایشان بنشینم. الکس از مهندسی کامپیوتر و تعمیر کردن کامپیوتر ها و موبایل های خراب خوشش می آمد. در هیچ جای دیگری جز سالن کامپیوتر مدرسه پیدایش نمی شد. ملودی هم شیفته آواز و گیتار زدن بود‌.

وقتی با آنها بودم اصلا احساس تنهایی و پوچی نمی کردم. هر چند وقتی شیطنت می کردند و سربه سرم می گذاشتند آرزو می کردم که برای مدتی زمین مرا ببلعد و در خود فرو دهد!

آن روز هم مثل همیشه به خانه بر می گشتیم. الکس و ملودی از کتابخانه چند تا کتاب قرض گرفته بودند و درباره شان بحث می کردند. من هم بی توجه به حرف ها و کنایه هایشان به هم فقط به یک چیز فکر می کردم:مادرم.

ناگهان سوال الکس باعث شد که رشته افکارم از دست برود.

پرسیدم:"اممم...ببخشید... چی گفتی؟"

او گفت:"کتابی نگرفتی امروز؟ ندیدم مثل همیشه با کتاب های ترسناک بیای بیرون." سری تکان دادم.

الکس کتابی درباره تعمیرِ کامپیوتر گرفته بود و ملودی هم به دلیل علاقه زیادش به رمان های عاشقانه و تخیلی، یک افسانه قدیمی ایتالیایی را برای خواندن انتخاب کرده بود. الکس سربه سرش گذاشت و گفت:"امیدوارم که آخرِ این کتاب جدیدت این دفعه کسی کشته نشه. آخه دفعه قبل برای مرگِ آدونیس عزا گرفته بودی! اگه این دفعه ژولیت و یا رومئو بمیرند هم می‌خوای با چشم های قرمز و پُف کرده و با لباس سیاه به مدرسه بیای؟ یکم بهتر نیست به سبک کتاب خوندنت تنوع بدی؟!" و از حرفی که زده بود به خنده افتاد. ملودی به برادرش چشم غّره ای رفت و گفت:" باز از کتاب های تو بهترن که حاضری به خاطرشون هر بار کامپیوترت رو به فنا بدی ! باور نکردنیه که اون کامپیوتر قدیمی چطور تا الان سالم مونده..."

الکس چشم هایش را برای خواهرش خمار کرد و با لحن خنده داری گفت:" شاید برای اینکه دستام توی کارشون معجزه میکنن!!"

صدای غرولندِ ملودی بلند شد و تلاش زیادی کردم که جلوی خنده ام را بگیرم. آن شوخیِ الکس درباره مرگ در کتاب ها مرا یاد خواب دیشب انداخته بود. انگار که آن خواب ها تله ای برای مرگم بودند.آن حرفی که راویِ مرموز در خوابم بهم گفت چه معنایی داشت؟

"یادم می‌آید که از اول زندگی ام همین جا بوده ام...

اما اگر به جای دیگری تعلق داشته باشم،چه؟..."

آیا این خواب ها ربطی به واقعیت داشت؟جواب منطقی ای که با عقل جور در بیاید به نظرم نمی رسید.

کم کم داشتیم از کوچه مدرسه مان خارج می شدیم و به طرف مرکز شهر می رفتیم. ملودی پیشنهاد کرده بود که سری به غذافروش های خیابانی بزنیم و با هم وافِل و نان تُستِ فرانسوی بخوریم.ملودی و الکس عاشق وافِل بودند و من هم هر از گاهی با آنها وافل می خوردم. گرچه گاهی به خاطر نزدیک بودن آوای اسمم بهش مرا "وافل "صدا می زدند!

وقتی وافل هایمان را می خوردیم، دیگر سعی کردم که به هیچ چیزی جز مزه ی گرم و شیرین نانِ وافل فکر نکنم.کاغذ تبلیغ گنده ای از وافل به دیوار رستوران چسبانده بودند. ناگهان وافل نقاشی شده روی کاغذِآگهی مانند شخصیت های کارتونی به خودش تکانی داد و مستقیم به من نگاهی انداخت!!

این اتفاق باعث شد که غذای گرم و نرمی که همین چند دقیقه پیش به راحتی می خوردمش به گلویم بپرد و اذیتم کند.

سرفه شدیدم باعث شد خیلی ها برگردند و نگاهم کنند. از جمله رفقایم: ملودی و الکس.

دیگر وافلی که خورده بودم آن خوشمزگی قبل را نداشت؛ دوباره کلاغِ نحسِ احساساتِ منفی روی سرم سایه انداخته بود. دیگر نمی توانستم تحمل کنم!!

ملودی نگران پرسید:"چی شد وافلی؟ حالت خوبه؟"

به این نتیجه رسیدم که هرچه سریع تر آن جا را ترک کنم.

شتابان به سمت خانه دویدم. البته حواسم نبود که ملودی و الکس دارند فریاد زنان تعقیبم می کنند.می خواستم هرطوری شده ته و توی این قضیه را دربیاورم.

آن قدر دویدم و دویدم که به پلی که رود خانه سِن از زیرش می گذشت، رسیدم.

سیلِ اشک لحظه ای رهایم نمی کرد؛ جلویم را درست نمی دیدم.

وسط های پُل بودم که ناگهان نمی دانم چه کسی و یا چه چیزی مرا لمس کرد و به زیر پل انداخت...

داشتم غرق می شدم...

ولی برای زنده ماندن تقلایی نکردم...

مدام در حال پایین رفتن به عمق آب بودم...

تارِ موهایم مواج و پریشان در تلاطم جریانِ آب به آرامی می رقصیدند....

حالا فقط من بودم و آب...

#سودا_رشیدایی

تیر 1402









پ.ن: این فصل چه طور بود؟ ببخشید اگه یکم دیر گذاشتم. منتظر ادامه داستان در هفته های آینده باشید!??


پ.ن۲: اینجا کیا وافِل دوست دارن؟؟ اونایی که دوست دارن تو کامنتا اعلام حضور بنمایند!(یکیش خودم!
























































































































































































































































































۱۰
۹
☆◇Moonwalk◇☆
☆◇Moonwalk◇☆
•.°☆...A silent painter☆°•.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید