گیتارم...
گیتار قهوه ای ام...
با سیم های فلزی اش...
با کتاب و دفترچه های نُت ام...
همگی بوی گَرد و خاک می دهند...
قبلا.ً..
همه شان، نو و سرحال بودند....
اما حالا....
کتاب هایی که روزی پر از آهنگ و ترانه بودند...
همگی زرد و نارنجی شده اند؛ مانند برگهای پاییزی...
گیتار خوش صدایم....
هنگام نواختنش، زمان را گم می کردم...
لذّت می بردم....
هنگامی که با ریتم آرام و ضرباهنگ ها، آرام پا می کوبیدم....
دست هایم هنوز در انتظار نواختن هستند...
و گوش هایم منتظر آهنگ هایی بی کلام....
بعد از این همه سال...
سیم هایش فر خورده اند....
صدایش کوک نشده است...
مانند یک رفیق پیر....
از بالای کمدم...
آوردمش پایین...
چشم هایم را بستم...
دست هایم را برای نواختن آماده کرده ام...
با تمام وجود، می نوازم....
و می نوازم...
صدایش مانند نَوار کاسِتی پر از خَش است...
ولی باز هم خاطره انگیز و دوست داشتنی است...
اتاقم و وسایل، در سیلابی از آهنگ غرق می شوند...
انگار به درون سیاه چاله ای عظیم و با حلقه های بنفش پریده ام...
دست و پا می زنم....
و جستجو می کنم....
در در دریایی از آهنگ ها و خاطرات....
★*☆♪