یک روز باحالِ برفی!:)‌...

یک سِلفی زیبای برفییی:)) همه با هم بگییین سیییییبببب!D:
یک سِلفی زیبای برفییی:)) همه با هم بگییین سیییییبببب!D:


هوا به شدت سرد و سفید شده بود!...

همه جا عین رنگ گَچ، یا شاید بهتر باشد بگویم عین تخته وایت بردِ کلاسمان شده بود!...

سَردی سرما را روی صورتم احساس می کردم... حس می کردم صورتم هم رنگ شال گردنِ کهنه ام شده...

سورتمه ی جدیدم انتظار سُر خوردن های هیجان انگیزی را می کشید!

با خوشحالی دستی به سر و رویش کشیدم؛ قرار بود حسابی با هم خوش بگذرانیم!

تنها نبودم... همراه خانوادم برای تعطیلاتِ برفی مان زده بودیم به دل جاده های خارج از شهر و کوهستانی وسیع و پُر از برف!

از تپه ی بلندی بالا رفتیم... چند نفر آن طرف تر مشغول ساختن آدم برفی بزرگ و گردالویی بودند...

قرار شد اول من سوار سورتمه بشوم!...

از خوشحالی و ذوق در پوست خودم نمی گنجیدم!

با احتیاط سوارش شدم....

به روبه رویم که چیزی جز برف دیده نمی شد زُل زدم!...

گفتم: من آماده امم! بزنیدددد برییمم!!

و...

شمارش معکوس شروع می شود!

سه...!

دو...!

یک...!




باد شدیدی در موهای فرفری و قهوه ای ام می پیچد... چشم هایم را می بندم... هر چند که عینک کوهنوردی زده ام!

این سورتمه هم عجب شتابی دارد! نیشم تا بنا گوش باز می شود!...

ناگهان...

تالاااپ!

چه اتفاقی افتاد؟!

انگاری سورتمه ام بدجوری ترمز کرده بود و کله پا شده بودم وسط برف ها!...

بلند شدم؛ خودم را مرتب کردم و نگاهی به دور و برم انداختم... کمی تعجب کردم که چرا سورتمه ام خیلی سریع رفته و از خانواده ام دورم کرده!...

آفتاب نه چندان گرمی بر روی لباس سفید زمین، نور می تاباند...

محو زیبایی طبیعت می شوم... انگار این طبیعت بکر حاضر نیست هر چقدر هم که در طول سال رنگ عوض کند، زیبایی اش را از نگاه ها پنهان کند...

دلم خواست با این منظره سلفی شیک و خوبی بیندازم... پس موبایل دست دومم را از جیب بیرون آوردم...

می خواستم روی دکمه ی دوربین بزنم که....

از دور گوزنی پیدایش می شود!! اول می ترسم اما بعد فکری به سرم می زند!...

تصمیم می گیرم که این گوزن را هم توی سلفی بیاورم!

گوزن انگار با تصمیمم موافق است! خوشحال و راضی کله ی گنده اش را نزدیکم می کند و می خواهد تمام دندان های ردیف بالا و پایینش را به نمایش بگذارد که...

این دفعه دو خرگوش بامزه و چند پرنده نزدیکم می شوند!آن ها هم انگاری دلشان می خواهد توی عکسم باشند!...

این دفعه قبول می کنم و یکهو یک آدم برفی را از دور می بینم!

سمتش می رویم و می خواهم که همگی با هم، یکصدا و بلند بگوییم:


_سیییییبببب!!!

صدای بلند و خوشایند ثبت عکس می آید. لبخند می زنم، امروز روز خوبی است!

بعد هم خداحافظی می کنم و پیش خانواده ام بر می گردم!!





پایان:)




خببب...

مزه ی این داستان چطوررر بودد؟ چسبییید؟ اگه خوشمزه بود که نوشش جااان:))))😁

⭐️❄️⛄️❄️⭐️