بویش همان بود، هستر شک نداشت.
خیلی وقت ها حسش کرده بود، هروقت که داستانی اشتباه پیش می رفت.
وقتی در جنگل می دوید، به یادش اورد.
مادر او در خانه ی اب نباتی اش به کار خود مشغول بود، بدون هیچ ازاری؛ تا اینکه دو خرابکار جوان از پشت بامش شیرینی خوردند.
ان ها هنگام رفتن به نوزادی که به تازگی یتیمش کرده بودند زل زدند؛ و بعد مثل ترسو ها فرار کردند و هستر را با مادری که در کوره میسوخت رها کردند.
ان دختر و پسر به همین راحتی، خانه و خانواده ای را در هم شکستند و کودکی را یتیم کردند، و حتی بخاطر این کار *پاداش* گرفتند!
از ان موقع، هر زمان که داستانی اشتباه پیش می رفت، هستر بوی ترش ابنبات را حس می کرد.
خیلی خسته بود، نفس نفس می زد.
دلش می خواست چشمانش را به روی همه ی اینها ببندد؛ مرگ ناجوانمردانه ی مادرش، تمام تقلب های «خوبی» و تمام نا برابری های میان خیر و شر.
هستر همیشه تلاش کرده بود، همیشه سعی کرده بود بهترین کسی باشید که می توانست، اما هیچ وقت کافی نبود. خوبی در هر افسانه ای سلاح جدیدی رو می کرد، یک ترفند جدید، یار های متعهد و قوی. شر اما هر دفعه ضعیف تر از قبل ظاهر می شد، مهم نبود هستر چقدر تلاش می کند.
خوبی تقلب می کرد، اما حالا دیگر هیچ کدام اهمیت نداشتند. فقط می خواست بدون هیچ مشغله ی فکری بنشیند و برای یک ثانیه هم که شده، ان طور زندگی کند که همیشه می خواسته.
هستر همیشه عصبی بود، هیچ کس رنگ لبخند یا شادی را روی صورتش ندیده بود، و حالا نمی توانست باور کند که این واقعا خودش است؟ واقعا گریه می کند؟
زانوانش سست شدند.
+ مامان، کمکم کن، دیگه نمیتونم.
پ.ن: کسی اینجا کتاب مدرسه افسانه ایو خونده؟