دارم در مورد پاییز زیاده روی می کنم؟
شاید پاییز یه قلب خشکیده ست، یه قلب خشکیده که با برگای قرمز و نارنجی درختا پایین می افته و کسی صدای شکستنشو نمیشنوه؛ انگار که قبلا وجود نداشته.
شاید پاییز همون لونه ی با وفاییه که از جوجه های قد و نیم قد پرنده ها محافظت می کنه، ولی جوجه کوچولو هاش بزرگ میشن و ترکش میکنن؛ انگار قبلا وجود نداشته.
می دونی، از اون قلب تیکه های زهوار در رفته ای باقی می مونه که پُرن از خالیِ خاطرات قدیم، وقتی کوچک ترین خراششون برای دیگران مهم بود.
و احتمالا می دونی چی به سر اون لونه میاد؛ لونه پر میشه از صدای بلند و گوش خراش سکوت، و دیگه نمیتونه میزبان پرنده ی دیگه ای باشه، وفاداریش بهش اجازه نمیده.
شایدم پاییز فقط زیادی شلوغش می کنه؛ مثلا برای من که اهمیتی نداره که ٫٫اون٫٫ توی همین پاییز خودمون به دنیا اومده بود، برام مهم نیست که تو یکی از همین پاییزا دیدمش و چیزی ک از همه ی اینا بی ارزش تره اینه که تو یه روزی از روزای همین پاییز خودمون، اون رفت.
پاییز درد داره، چون لونه نمیتونه پرنده هاییو پیدا کنه که از قبلیا بهتر باشن و تیکه های قلب چروکیده ی پاییز، هرگز، با هیچ چسبی دوباره به هم وصل نمیشن.
پ.ن: میدونم یکم زیادی در هم و بر همه