راس کول نیکوف
راس کول نیکوف
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

به گدا پول ندهید!

اسکناس ۵ هزارتومانی را به دستش دادم و به بقیه دوستام پیوستم. احساس شعف میکردم و از سخاوتمندی ام راضی بودم که دوستم ضد حالی زد و بهم گفت: "به گدا پول نده، بهش لطفی نمیکنی!" این اولین باری نبود که کسی این را به من میگفت. پدرم اعتقاد داشت که همه گدا ها دزد هستند و پشت آن پوست فقیرشان پولدارانی هستند از ما بهترون. دوستم ادامه داد: "اگه یک نفر به این جوونی نتونسته برای خودش کار پیدا کنه و داره گدایی میکنه، نباید بهش پول بدی چون عادت میکنه که فقط گدایی کنه و هیچ وقت دنبال کار نمیره"

این حرف ها خیلی آشناست و اینقدر شنیده ام که شکی بر درستی اش ندارم. هر دفعه که پشت چراغ قرمز، درحالی که در ماشین ۱ میلیاردی پدرم نشسته ام، دست پسرک گل فروش را رد میکنم و به خودم افتخار میکنم که دارم به جامعه خدمت میکنم و اجازه نمیدهم که این پسر به گل فروشی عادت کند. همین که من گل نمیخرم باعث میشود که او دیگر دروغ سر هم نکند. دروغ هایی چون "امروز هیچی فروش نداشته ام"، "دارم یخ میزنم"، "مادرم مریض است"... . من از پشت شیشه سر تکان میدهم، بخاری را زیاد و موزیک را پلی میکنم. و به خودم میگویم این نهایت کمکی بود که میتوانستم به او بکنم. در همین حین صدای یاس از بلندگو های ماشین پخش میشود: " میبینی با شخصیت، صدای سلامت، میگه میخوام برم فلانجا ولی کرایه ندارم! میگی کمک کنم که از بقیه خواهش نکنه، فردا میبینی همونجاست یارو کارش همونه..."

گاهی هم حرف های نقیض شنیده میشود. اندیشمند آمریکایی که میگوید "کسی که صبح تا شب به دنبال جور کردن پول شام است دیگر فکرش سمت این نمیرود که مهارتی یاد بگیرد و خودش را رشد دهد و اصلا وقت اش را ندارد. پس باید به فقرا کمک کرد که در حداقل های زندگی شان بی نیاز باشند تا آنها بتوانند رشد کنند." چه تفکر کوته فکرانه سوسیالیستی ای! آخر اگر درست میبود که همه مردم از آن پیروی میکردند. اما همین حرف ها باعث شد که یک شب اشتباه بکنم و به پسرک ۷ ساله ای که ازم درخواست پول کرد که بتواند آبمیوه بخرد یک اسکناس ۱۰ تومنی بدهم. دادن اسکناس همانا و ردیف شدن بچه پسر های دیگر همان! ولی من دو اسکناس دیگه بیشتر همراه ام نبود، به آنها دادم و گفتم دیگه ندارم. و بعد آنها به جان هم افتادن و اسکناس از دست همدیگر میکشیدند. یا تمنا میکردند که عمو بده دیگه، به من ندادی بخدا!. واقعا اشتباه همان اول بود که تصمیم گرفتم پول بدم، اگه اینکار رو نمیکردم، شاهد این صحنه ها هم نبودم. تازه آخرش نمیدونم بهشون لطف کردم یا ظلم.

الان یاد گرفته ام که با کمک نکردن خیال خودم را راحت کنم و به جای آنکه خودم را درگیر مسائل دیگران بکنم پشت لبتاب ام بنشینم برای آنها متن های تامل برانگیز بنویسم و اینگونه حس انزجار خودم را از صحنه های دلخراش خیابان از بین ببرم. و دیگر به این سوال فکر نمیکنم که " آیا بیخیالی بهترین راه است؟ یا من دوست دارم که بهترین راه باشد؟"


پولثروتفقرکودک کاردست فروش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید