پنجره خوابگاهمان رو به حیاط خلوت پشت دانشکده ادبیات و دانشکده مهندسی بود. یک روز صبح شانزده آذر، چشم که باز کردم، دیدم حیاط را برف گرفته. ذوق زده شده بودم و از پشت همان پنجره برف میدیدم. شایعهای بود بین بچهها که خوابگاه را زندانیها ساختهاند، چیزی که نه صحتش معلوم شد و نه منبعش ولی همان چیزی که راست یا احتمال زیاد دروغ، زندانیها ساخته بودند پنجره داشت، با چهارتا تخت. من، شهاب، مهدی و مجید خدابیامرز که سال بعد من جا به جا شدم و رفتم پیش بهنام و دو علی.
روزها را در همان خوابگاه میگذراندیم و سخت و آسان میگذشت. فکر میکردم روزهای سخت دیگری نباشد تا این که ارشد هم که خورد توی دوران کرونا و خوابگاه ندیدم و در نهایت هشت سال بعد از اولین روزهای دانشجویی، در یک بهمن ۱۴۰۲ سرباز شدم.
بنابراین امسال محکومم که شب تولدم را اگر خوششانس باشم و نگهبانی در کار نباشد، در یکی از تختهای آسایشگاههای پادگانهای کشور سر کنم، اما فکرم از این سمت نمیرود که کداممان نامرد بودیم و حالا سربازی قرار است کدام یک از ما را «مرد» کند؟ نمیدانم.
سربازی، سیاهچاله توقعات سطحی است. توقعات تو را تقلیل میدهد و در مقابل توقعات بقیه از تو را بالاتر میبرد. این سربازیست که تویی که روزی رویای سفر به کهکشان و ساخت فضاپیما و اینچیزها را میدیدی، به آدمی تبدیل کند که برخی از روزها فقط به «پیتزا» فکر کنی. این سربازی است که به تو احساس گناه اشتباه زدن ضربه چهار میدهد در صورتی که تو، قبل از سربازی احساس گناهت برای چیزهای دیگر بود. این سربازیست که قلبت را آنقدر تنگ میکند تا دلتنگ همه چیز بشوی. دلتنگ برای آدمهایی که دوستشان نداشتی، برای غذاهایی که دوست نداشتی و حتی دلتنگ برای گرمپ گرمپ بچه همسایه در نیمه شب.
سربازی با تمام اندک خوبی و دوستان عزیزی که به تو میدهد، قربانگاه آدمهاست. چهارسال به هیچ کجایشان نیست که این اجباری عوضی ظلم است و دم انتخابات اصلاحکردنشان میگیرد که حالا که کوچک و بزرگ بر گرده سرباز جماعت سوارند، آنها هم برای رای سوار شوند. وقتی توی خط ویژه رانت سوارند، سیلیشان به گوش سرباز میخورد و آنقدر روی مخ سرباز مادر مرده میروند تا ماشه بچکاند و اوایل جوانی یا خودزنی کند و یا بشود قاتل.
میگویند دعوتنامهای نبوده که بیایی، خودت آمدی، ولی سربازی مهمانی اجباری است چون زندگیت گروگان دست آقایان است. دوسال عمر بده تا آزاد شوی، آنهم رها نه، دوسال عمر بده تا حقوق مسلم شهروندی به تو بازگردد، حقوقی که حق توست و تو فقط برای همین دوسال از آن محرومی و اگر نروی، یحتمل تا پایان عمر این محرومیت ادامه خواهد داشت.
امسال ۲۷ سالگیام در چالشیترین نقطه زندگانیام تا کنون آغاز میکنم، به امید این که ما آخرین نسلی باشیم که این اجباری دوست نداشتنی را تحمل میکنیم.
مرد شدنت مبارک من!
پ.ن: حاجآقای توی پادگان، سر هر نماز به شوخی میگوید آزادی همه زندانیها و همه بلند آمین میگویند. یک روز یکی از بچهها پرسید زندان هم یعنی همینطوری است؟ خندیدم و گفتم:« نمیدونم، زندون نبودم!»، بعدش فکر کردم و گفتم «زندون یه کاری کردی که میری ولی ما گناهمون پسر بودنه»
پس اللهم فک کل اسیر بخوانید برای همه آدمهایی که جرمشان پسر بودن است.