احتمالا این پست، شاید میان بقیه پست های امشب که دوستدارانت به یادت میگذراند گم شود، مثل انتقام تو که گم شد. مثل رجزخوانیهایی که دو سال است میشود و نمک میشود روی زخم دلی که ساعت یک و بیست دقیقه نیمه شب، در فرودگاه بغداد به قلب ما نشست.
همان جمعه سیاهی که توی هر کانال و پیجی نگاه میکردیم که مثل قبل یکیشان بگوید دروغ است و ما بعد از یک نفس عمیق به نشان راحتی و آسودهی، به شیرین ترین دروغ تاریخ بخندیم و جمعه را ادامه دهیم.
اما نبود. ما جمعه را باریدیم. شنبه ها را باریدیم. آن شب که به خاطر بی مبالاتیشان سالها گفتمان اجتماعی تو را به خطای انسانی توی آسمان تهران نشانه گرفتند باریدیم. آن روز که برای باور پذیری دروغهایشان، اسم تو را آوردند و تکیه زدند به اریکههای قدرت ما باریدیم. ما هر روز بعد از رفتن تو باریدیم. ما ابرهایی شدیم که بعد از سالها خشکسالی باریدنشان گرفته و نمیخواهند بیخیال شوند.
بعضی چیزها توی دهان نمیچرخد. خودمان نمیخواهیم بچرخانیم چون باورمان نشده. ما هنوز توی دهانمان نمیچرخد که پشت اسمت یک شهید بگذاریم و صدایت بزنیم. ما تو را همان اسمی صدا میزنیم که قبل از شهادت صدا میزدیم. ما هنوز باورمان نشده که نیستی. هنوز عین دندان افتادهها، به زخممان زبان میزنیم. ما سینمان، انبار زخمهای دوساله است و هرچیزی در اطرافمان، کیسه کیسه نمک هایی که رویشان برچسب خورده برای زخم.
رفتنت، هزینه زیادی روی دستمان گذاشت و به قیمت تمام زخمهای عمیق قلبمان تمام شد.
کاش نگاهمان کنی، دست تکان بدهی، مثل قبل لبخند بزنی. شما که آمدنت نزدیک است، پس زودتر بیا.