رسول شاکرین
رسول شاکرین
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

مخ‌هایی که میروند، مخ‌هایی که بازنمیگردند

یک

چند روز پیش توی توییتر سوالی مطرح شده بود که نمونه دیگر آن توی ذهن من بود. آن سوال این بود« موقع رفتن از وطن، با هندزفری چه آهنگی گوش میدید؟» و سوالی که من همیشه از خودم میکنم این است که «اگر یک روز بخواهم از وطن بروم، چه تصویری توی ذهنم آخرین تصویر میشود که بتوانم مرتب به آن فکر کنم؟» و حقیقتش جوابی برایش پیدا نمیکنم. حس میکنم که تصاویر زیادی توی ذهن یک مهاجر نقش میبندد و این تصویر آخر، الزاما معطوف به آخرین نگاه به ایران از درون پنجره نشده و وسعتش از کودکی او تا بزرگ شدنش است.

دو

حقیقتش اگر تا قبل از شروع تحصیلات تکمیلی کسی حرفی از مهاجرت با من میزد، عقیده‌ام این بود که آدم عاقل باید بماند وطن، سوخت بدهد و استخوان بترکاند، اما کم کم که پروسه علمی برایم جدی تر شد، مواضعم را تقلیل دادم به این که آدم عاقل می‌تواند برود و با کوله بار برگردد کشورش. اما توی همان دوره آدم‌هایی را دیدم که برای یک ارسال مقاله ساده هم مشکل مالی داشتند و دانشگاه(آن هم دولتی!) نه تنها با آن همه بودجه حمایتی نمیکرد، بلکه یک بفرما هم به آنها نمیزد که «حالا که شما دارید مقاله مینویسید و تولید علم میکنید و این وسط هم چون دانشگاه موسسه پژوهشی شما معرفی میشود، از این سفره متنعم میشود و رتبه علمی‌اش جا به جا، حالا یک کمک هزینه بدهیم». مقاله حالا دم دستی ترین بود. وضعیت بچه‌ها با طرح علمی و اختراع و پرپوزال‌های کارآمد هم همین بود. دانشگاه که دانشگاه بود، یا میخوردند به پست سربازی، یا پست آدم نفهم که طرحشان را نمیفهمید یا پست همیشگی و تیپیکال عادی موسسات که «بودجه نداریم، تشریف بیاورید فعلا رایگان در خدمت باشیم، بعدش که طرح به نتیجه رسید(که معمولا به نتیجه نمیرسانند!) در مورد هزینه حرف میزنیم! چه بر سر یک نخبه می‌آید آخر؟

سه

آخرین باری که گریه‌ای غیر هیات و عزادارای داشته‌ام را یادم نمی‌آید چون اصولا میخندم و در بدترین شرایط ممکن هم یا خودخوری میکنم و یا فریاد اعتراضی میشود. اما امروز گریه کردم. به خاطر خواندن این که فهمیدم یکی از رفقای قدیمی بار سفر بسته و مهاجرت کرده. آدمی که دیدم چطوری میجنگید برای ماندن، شاگرد اول بودن، موفقیت توی کنکور. ته و تویش را درآوردم و فهمیدم خیلی سختی کشیده و‌مجبور شده برود. وقتی بچه‌ها میخواستند بروند نماز، بهانه کردم و مثل کودکان اشک ریختم برای رفتنش، برای خاطراتی که گذاشت، برای آدمی که دغدغه داشت، استعداد داشت، اتفاقا آدم مذهبی هم بود، اما رفت و قصد بازگشت ندارد. برای همه مهاجرین اینطوری اشک میریزم؟ نه! ولی فقط میدانم به راحتی یک مغز کم شد.

همین

نخبهفرار مغزهادانشجونابغهدانشگاه
بنده ضعیف حضرت حق، ادبیات خوانده و همچنان ادبیات خواننده، علاقه‌مند به علوم ارتباطات اجتماعی، در حوالی فرهنگ و هنر و رسانه، گوشه نشین حجره طنزنویس ها، ما بقیش رو هم بوق بذارید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید