با خرید بلیط کم کم متوجه میشوی چیزی به عزیمت باقی نمانده است. کارهای نکرده را به یاد میآوری و برای کارهایی که تا پیش از حرکت قصد داری انجام بدهی برنامهریزی میکنی . نزدیکتر که میشوی طمع دوری زیر زبانت میآید. میخواهی همه آنهایی که مدتها دمخورشان بودهای را ببینی، مخصوصاً به بهانه رفتن و خداحافظی. میخواهی گپی بزنی، خاطرات گذشته را مرور کنی و با یک عکس یادگاری زیبا کار را به اتمام برسانی. روزهای آخر حتی خوابیدن به نظر کاری بیهوده میآید، چون میتوان این وقت را صرف دیدن عزیزان و آشنایان کرد. کم کم سیر عرفانی پست و استوریهایی که در اینستا خواهی گذاشت در ذهنت نقش میبندد، پرده اول، پرده دوم، دیدار خانوادگی، دیدار دوستان دبیرستان، دیدار رفقای اینوری، دورهمی رفقای آن طرفی و احتمالاً حسن ختامی دراماتیک با بالا رفتن از پلهها، یک تکانِ دست و تمام... اما صبر کن... یک جای کار میلنگد... .
این داستانی است که ممکن بود در واقعیت شکل بگیرد، داستانی که اگر کمی به فکر فرو نمیرفتم احتمالاً شاهدش بودید. اما چند صباحی مانده به حرکت سوالی ذهنم را درگیر کرد. سوالی که کل این حس و حال غریبانهٔ رفتن را زیر سوال برد. "آیا من برای این میروم؟". برای خداحافظیهای پر اشک و تکرار دورهمیهای نوستالژیک برای آخرین بار؟ اگر نگویم این ۴ سال، ولی حداقل در دو سال اخیر در دنیایی زندگی کردم که فشار و مشکلات، کاری کرده است که نیت افراد در زیر جولان اعمالشان لگدمال شده است. اعمالی که آنقدر غیرارادی و به دنبال جمع انجام میشود که منی را که از سالها پیش مسیری را در سر میپرواندم، دچار شک و تزلزل کرد و از مسیرم دور کرد. شکی که باعث میشد اعمالم را از خودم و اطرافیانم مخفی نگه دارم تا نکند سیلاب جمعی که در آن قرار داشتم مرا ببرد، بیآنکه بدانم به کجا میروم. مدتی ناراحت و خمود بودم و تمایل داشتم دوباره به زندگی واقعی برگردم. زندگیای که در آن همه کارها امیدوارانه بود. نه صرفاً با این افق که دنیای فعلیام حداکثر ۸ ماه، ۶ ماه، ۲ ماه یا دو هفته دیگر دوام دارد و بعد از آن دنیای دیگری در انتظارم است. خوشحالم از اینکه نگذاشتم جریان زلال زندگیام خشک شود و بر خلاف سرزنشهای رایج، تا روزهای آخر فعال بودم، کار کردم، و از بلندپروازی در تصمیماتم نترسیدم، حتی اگر ممکن بود منجر به شکست شود، که شد. جنبیدم و جوشیدم و در جمع آنهایی مشارکت کردم که دوستشان داشتم، نه به خاطر اینکه همان خداحافظی دراماتیک رقم بخورد، بلکه برای زنده بودن و زندگی کردن.
با همه اینها حال و هوای حداخافظی همچنان در من بود، چون به هر حال نزدیکی دلها هیچ وقت جای نزدیک بودن فیزیکی را نخواهد گرفت و بغض و اشک و ناراحتی غیر قابل پیشگیری و حتی طبیعی است، اما فقط برای دفعات معدود باید اتفاق بیفتد. چون هدف رقم زدن خداحافظی خاطرهانگیز نیست، رفتن نیست، ماندن هم نیست! چیزیست که مستقل از مکان تعیین میشود و هر جایی که باشیم دنبالش میکنیم و هر جایی که لازم باشد برای رسیدن به آن میرویم، حتی جایی در همان نزدیکی اما حقیقت تلخ هم این است که اگر عزم مشهد میکردم هیچگاه انقدر ناراحتی پیش نمیآمد، گرچه فرکانس دیدار دوستان و آشنایان به همین مقدار فعلی (شاید اندکی بیشتر) کاهش پیدا میکرد در حالی که عازم کاری بسیار ارزشمند برای آباد کردن کشور در جایی غیر از تهرانِ شلوغ بودم.
ولی تکلیف عکسهای یادگاری و پست و استوریهای اشکدرآور چه میشود؟ وقتی که تمرکز روی رفتن متمایل میشود این پست و استوریها میشود همه چیز. همه آن چیزی که افراد از تو به یاد خواهند داشت. پس باید با وسواس و دقت انتخاب شوند، ساخته و پرداخته شوند تبدیل به یک داستان زیبا میشود تا مبادا کسی یادش برود که تو که بودی و چه کردی! اما خوب شد که فهمیدم اصل این نیست. گرچه همه دوستانم را دیدم، با فامیل و آشنایان خداحافظیهای دراماتیک کردم، هدیه دادم و هدیه گرفتم، اما اینستا را غلاف کردم و فقط به آنهایی که برایشان مهم بود یادآوری کردم که گرچه استوری نگذاشتم، ولی هستم...
پینوشت: اکنون میروم که جواب دوستان بهتر از جانی را بدهم که یک پست ساده و بی کپشن اینستا را بهانه خداحافظی کردند، در حالی که صرفاً یاد یک روز خوش در دانشگاه بود. همهشان را از صمیم قلب دوست دارم.