مغز ما در طی میلیون ها سال تلاش کرده تا بهترین روشها برای حفظ زندگی را پیدا و به کار بگیرد. ما برای بقا تنظیم شدیم و طوری تکامل یافتیم تا در هر شرایطی زنده بمانیم و کسانی مانند خودمان را تولید کنیم. اولین و مهمترین دلیل کشش میان جنس زن و مرد هم همین تولید مثل است. استرس و تنبلی و اهمال کاری ما هم در جهت حفظ بقاست. استرس برای اینکه وقتی متوجه خطر میشویم محیط را ترک کنیم و تنبلی و اهمال کاری برای صرفه جویی حداکثری در مصرف انرژی و کالری بدن توسط مغز به کار گرفته میشود.
اما انگار یک چیزی این وسط تغییر کرده و سر جایش نیست. تولید مثل نیازمند علاقه و کشش ما نسبت به جنس مخالف است و در این میان، شهوت عهده دار این مسئولیت است. از آن طرف مغز قرار است قبل از تولید مثل ما را از شرایط خطرناک نجات دهد ولی این میل به غیرهمجنس که نامش را عشق گذاشتیم باعث میشود هر خطر و هیجان و ماجرایی را به جان بخریم و برای بدست آوردن و رسیدن به معشوقه عزیزمان هر کاری را انجام دهیم.
عشق همانقدر که برای تداوم نسل انسان مفید است به همان اندازه هم زندگی ما را به خطر میاندازد. باعث میشود خودمان را در مقابل دیگری فراموش کنیم و عجیبترین و سختترین شرایط را با آغوش باز پذیرا باشیم دقیقا مانند فرهاد که بخاطر شیرین کوه را از سر راه برداشت، قیس که بخاطر لیلی دیوانه و مجنون شد و رومئو وژولیتی که جانشان را برای هم بخشیدند.
انگار عشق تنها دوراهی پیشروی مغز انسان است که در مقابلش بیچاره است و چه راه عاشقی را برگزیند چه راه فراق را بازهم زندگیای را که بهش سپردهاند به خطر میاندازد.
شاید به همین خاطر همه داستانهای عاشقانه جهان پایانی دردناک و غمگین دارند.